سلام. این داستان واقعی نیست و فقط مرور نوستالژی تونل وحشت پارک ارم که زمان بچگی خیلی ازش می ترسیدیمه. شایدم ترسناک نبوده برای شما.
زمان ثبت نام برای اردو بود. پول ها رو مبصر کلاس جمع کرد و داد ناظم تا برای ما اتوبوس بگیرن و بریم پارک ارم. بچه مایه دارهای کلاس که چند بار این پارک رو رفته بودن خیلی ذوق نداشتن ولی به خاطر دورهمی دوستانه ثبت نام کردن. روز اردو سوار اتوبوس شدیم. همه خوراکی آورده بودن به جز من چون یادم رفته بود. آخه دو ساعت تفریح که اون همه خوراکی نمیخواد. بچه ها بسته بسته چیپس و پفک با خودشون آورده بودن انگار داریم میریم سفر قندهار یا قحطی شده و قراره وسط بیابون از گرسنگی بمیریم.
زیاد با کسی عیاق نبودم. جلوی اتوبوس نشسته بودم چون ته اتوبوس برای بچه های شیطون بود و همش مسخره بازی درمیاوردن. ناظم گفت رامین تو چرا با بچه ها صمیمی نیستی؟ اینجا که دیگه نمیخوام نمره انضباط بدم. گفتم ببخشید آقا ولی تنهایی رو بیشتر دوست دارم. رسیدیم پارک ارم و پیاده شدیم. بچه ها همش هول میدادن. رفتیم تو. بلیط از قبل خریداری شده بود. فقط شمارش شدیم که کس دیگه ای رو اضافه راه ندن بدون پول. ناظم گفت برید تا فلان ساعت بازی کنید. من اینجا میمونم. وسایل بازی داخل پارک پولیه. اون ها رو دیگه باید خودتون حساب کنید. رفتم چند تا بازی مسخره کردم خوشم نیومد. پلی استیشن خودم بازی های بهتری داشت. اومدم بیرون هوا بخورم دیدم چند تا از بچه ها دارن با شور و هیجان از یه جایی خارج میشن و واسه هم تعریف میکنن چی شده. روم نشد ازشون بپرسم چون خجالتی بودم. خودم رفتم ببینم چه خبره. دیدم بازی تونل وحشته. یه ریل داره که میری توی یه کوپه کوچیک و از یه تونل تاریک رد میشی. وسطش چیزهای ترسناک میاد. یکی هم اون پشت کوپه میشینه و صدا در میاره.
قیمت رو پرسیدم. دستم رو لرزون بردم توی جیبم ببینم دارم یا نه. دیدم پولم کمه. با استرس همش داشتم میشمردم. دیدم یه آقایی هم اومد کنارم و گفت منم میام توی تونل. این پسر بچه هم با منه. پول منو هم حساب کرد. ازش تشکر کردم. لبخند زد و چیزی نگفت. رفتیم سوار کوپه شدیم. فقط من بودم و اون آقا و مسئول کوپه تونل وحشت. کم کم کوپه راه افتاد و رفتیم تو تاریکی. صداهای ترسناک میومد. تا ما می رسیدیم اسکلت در میومد از دیوار و چند تا چیز ترسناک دیگه. یه مرتبه صدای طولانی ترسناکی اومد که تمومی نداشت. برگشتم به اون پشتی نگاه کنم ببینم حالش خوبه یا نه. آخه خیلی داشت زور می زد. دیدم صدایی در نمیاره و صدا از جای دیگست. به مردی که کنارم بود نگاه کردم. قیافش…قیافش عوض شده بود. پوستش سیاه و پوسته پوسته شده بود و دندون هاش زده بود بیرون. حدقه چشمش بیرون بود و گفتم الانه که دربیاد. ترسیدم و گفتم نگه دارید. ولی انگار صدام رو نمی شنیدن. تونل تمومی نداشت. زمان متوقف شده بود. همش چیزهای ترسناک پشت سر هم و صداهایی که شبیه اون آقای پشتی نبود. مرد کناریمم هی داشت باریک تر می شد درست مثل اسکلت. خودم رو از کوپه انداختم پایین و دیدم همه جا سیاه شد. بعد دیدم یکی به بغلم میزنه و میگه پشو آقا پسر اینجا جای خواب نیست. من داخل کوپه بودم و اصلا پرت نشده بودم. چیزهایی که دیده بودم رو تعریف یارو کردم گفت خیالاتی شدی.
رنگ به روم نبود. برگشتم پیش جایی که ناظم بود. گفت خوب بود پسرم؟ سعی کردم لرزش صدام رو پنهان کنم. گفتم بله. گفت خدا رو شکر.