یه سلامِ خیلی بزرگ به تمامی اعضای سایت و ادمین ها …..
من محمد مرادی ام …. داستان های گوی اسرار آمیز و باغ پدربزرگ رو نوشتم …. ( هرچند دومی نا تموم موند ) …..
قبل از اینکه تجربه رو بگم جا داره یه معذرت خواهی کنم که داستان دومی رو تموم نکردم …. خییییییلی متاسفم … امید وارم منو ببخشید …. از این به بعد قراره ان شاءالله دوباره فعالیتم رو شروع کنم … مرسی …
.
.
نیمه های شب بود …. برخلاف تمامی شب های گذشته ، حسی عجیب داشتم … حسی نا خوش آیند … حسی تلخ …
حسِ خفگی که گلویم را به سختی می فشرد .. دهانم خشک و گوش هایم داغ شده بود …. ترسی قدرتمند مانع از آن می شد که چشمانم را باز کنم …. آرزو می کردم که مریض باشم و این ها همه از علائم بیماری باشد … ولی مریض نبودم … دیر یا زود باید چشمانم را باز میکردم و با حقیقت ماجرا روبه و می شدم ….. دلم را به دریا زدم … چشمانم را باز کردم تا ببینم چه چیزی باعث این احساس است … و در همان لحظه بود که دریای دلم خشک گردید …. موجودی عجیب با ظاهری غریب و بسیار قریب به من و در واقع روی سینه ام نشسته بود …. اندازه ای بسیار کوچک داشت … کوچک تر از یک گربه ی بالغ … با توجه به اینکه چند روزی از این ماجرا می گذرد ، جزئیات را به خوبی در یاد ندارم … اما صدایش را هرگز فراموش نمیکنم… صدایی دلهره آور که فقط در فیلم های ترسناک دیده بودم …. دقیقا مانند آهنگ های سه بعدی که گوش را مدهوش می کنند و عقل را کور …. انگار که می خواست خفه ام کند …. انگار که با من دشمنی داشت …. با وجود فشار زیادی که بر روی قفسه ی سینه ام بود ، قلبم به سرعت بالا و پایین می پرید …. گرم بود … خیلی گرم ….
توانایی حرکت هیچ یک از اعضای بدنم را نداشتم ….به جز پلک هایم ….
به خودم که آمدم دیدم چشمانم بسته است و کنترل پاهایم را به دست گرفته ام …. در یک لحظه اراده کردم و …….
تکان خوردم … تمام بدنم را تکان دادم …. چشمانم هم باز بود …. اما آن موجود ….. دیگر نمی دیدمش …. دیگر سنگینی آن جثه ی نحیفش را روی سینه ام حس نمی کردم ….. دیگر ، خطری نبود …. دوباره به خواب رفتم …. ولی اینبار با صدای وحشت آور جیغ خواهرم از خواب پریدم …
خودم را به اتاقش رساندم… رنگش پریده بود …. دستانش می لرزید….. چشمانش پر از اشک بود ….
_چی شده ….؟؟
_ یه …یه ….. یه نفر …. موهامو…. موهامو کشید … خیلی محکم کشید …
آن شب تا صبح بیدار بودیم و از ترس خوابمان نمی برد … صدایش در گوشم می پیچید و آن صحنه در ذهنم تداعی می شد ….. دیگر او را ندیدم ولی بعضی اوقات که از خواب بیدار می شوم ، احساس میکنم بار سنگینی از روی سینه ام برداشته شده …..
.
.
.
.
.
.
خیلی ممنونم که خوندید….امید وارم خوشتون اومده باشه … در ضمن اگه دوست دارید داستان بزارم واستون حتما توی نظرات بهم بگید … لایک هم فراموش نشه .. مرسی
با سلام.
از اینکه شما را پس از یک سال، مجددا در اینجا می بینم بسیار خوشحال هستم محمد عزیز.
موفق باشید
با سلام و احترام
من اکثر داستان های شما را خوانده ام.بسیار عالی هستند.
موفق باشی
سلام به همه دوستان و دوست جدید وهمنام خودم
این مطلب و موضوع در اصل خیلی خاص نبود ولی انشاء مطالب شما بقدری زیبا بود که مطلب را جذابتر کرد.من همیشه عاشق خلاقیت و موارد بکرم.و خوشحالم از آشنایی با جنابعالی
خیلی بد بود امید بهبود بیشتر
درود ….
اول از همه بگم که آقای علی خانی عزیز از اینکه این سایت داره با قدرت به کارش ادامه میده و تو کمتر از دو روز این همه پست جدید آپلود میشه واقعااااا خوشحالم …. اون موقع یادمه هر دو سه روزی چند تا پست آپلود میشد و الان از این همه پیشرفت واقعا احساس خوبی دارم …. دمتون گرم … خیلی ممنون از مریم و محمد و همچنین علی عزیز که نظراتتون رو گفتید … چشم آقا علی حتما بهبودش میدم…
با سلام.
ممنون از لطف و توجه شما.
موفق باشید
سلام دیشب چیز عجیبی تجربه کردم آخر شب تمرین مربوط به چاکراه تاجی و انجام دادم و خوابیدم بعد از چند لحظه احساس کردم یکی داره گوشی و هنسفری مو حرکت میده خواستم حرکت کنم دیدم تو حالت فلج عظلاتم تونستم خودمو از این حالت در بیارم اما پر از سوال هستم لطفا راهنماییم کنید متشکرم
با سلام.
بفرماید چه سوالی؟
البته ابتدا پست مربوط به فلج عضلات را حتما مطالعه نمایید.
موفق باشید
متشکرم از توجه وراهنمایی هاتون سوال دیگرم اینه که موجودات ماورایی می تونن از طریق عزیزان مون به ما نزدیک بشن چندبار تو خواب جننی رو دیدم که شکل مادرمه
با سلام.
بله آنها به هر شکلی می توانند در بیایند. حتی در احادیث اسلامی است که این موجودات مخصوصا شیاطین به هر شکلی می توانند به خواب ما بیایند به جز چهره پیامبران و امامان.
موفق باشید