قالب وردپرس قالب وردپرس قالب فروشگاهی وردپرس وردپرس آموزش وردپرس

داستان ماورایی – موجود فرا زمینی (قسمت چهارم) – (نوشته بهروز کالج)

مقالات اعضا
دعا و پیش نیاز های آن (تاثیر گذاری بیشتر دعا از طلسمات!) (نوشته مهدی.ن)
مارس 29, 2020
جذاب شدن
چرا انسانها معمولا قبل از رسیدن به هدف، شادتر از زمان بعد از دستیابی به هدف هستند؟
مارس 29, 2020

داستان ماورایی – موجود فرا زمینی (قسمت چهارم) – (نوشته بهروز کالج)

داستان ماورایی

داستان ماورایی

داستان ماورایی – موجود فرا زمینی (قسمت چهارم) – (نوشته بهروز کالج)

خلاصه قسمتهای گذشته:

مهندس جوانی بعلت فوت پدرش از آلمان به ایران مراجعت میکند و در هنگام بازگشت از وقوع اتفاقات غیر طبیعی در خانه شان مطلع میگردد. به این خاطر تصمیم میگیرد مشکلات بوجود آمده را برطرف کند تا با خیالی آسوده به زندگی عادی خویش در کشور آلمان برگردد.

ادامه داستان:

بالاخره سال نو از راه رسید و سال گذشته با تمام تلخی ها و مرارت هایی که برایم داشت به پایان رسید.
از دوران کودکی و نوجوانی ایام عید و تعطیلاتش برایم دوست داشتنی و دلنواز بود. به یاد ترانه فرهاد مهراد خواننده ای که خیلی دوستش دارم و از عید و خاطراتش شعر میخواند، می افتم. البته سبز شدن طبیعت و تولد شکوفه های زیبا و رنگارنگ برایم لذتی وصف ناشدنی دارد. اینکه زمین از دوره سرمای خودش خارج میشود و کم کم قدم به گرمی میگذارد و فصل زمستان با تمام سردی ها و سختی هایش تمام میشود. احساسم اینست من هم مانند پدرم اگر به مرگ طبیعی بمیرم در فصل زمستان از این دنیا خواهم رفت.
طبیعت و فصل هایش همیشه برایم فلسفه خاصی داشته است.
بهار برایم مثل دوران تولد و آغاز زندگی است. دوره هایی از سنین کودکی و نوجوانی که زندگی با خوشی و لذت بازیگوشی میگذرد و دغدغه های زندگی در بزرگسالی معنا و مفهومی ندارد.
تابستان فصلی که در آن متولد شدم و برایم مثل دوران جوانی دهه های بیست و سی سالگی زندگی شباهت دارد. روزهای بلند و گرم همانند سالهای پرتلاطم جوانی که گرمای زیادی در وجودمان احساس میکنیم و دوران تلاش و کوشش در زندگی است.
پاییز مانند دوران میانسالی و پایانی بر دوره عصر جوانی و شادابی… همانطور که اگر به طبیعت توجه کنیم با شروع پاییز، طبیعت رو به سردی میگذارد و پژمردگی و زرد شدن برگهای درختان و ریزش آنها از شاخه ها شبیه وضعیت میانسالی آدمهاست که اندک اندک چین و چروک به صورت می افتد و موی سر شروع به جو گندمی شدن و یا برای عده ای موهای سر شروع به ریزش میکند و کم کم زندگی سردی و بی مهری خودش را به رخ میکشد.
زمستان هم که آخرین فصل سال و مثل روزهای دوران پیری و دهه شصت به بعد زندگی و آغاز دوران بازنشستگی و پیری می ماند. روزهایی کوتاه و شبهای بلند سرد و به خواب رفتن و به نوعی مرگ تدریجی طبیعت که دوباره با شروع سال نو، تولد و زایش جدید در راه است.
البته هر کسی از بین چهار فصل سال شاید یکی را بیشتر از بقیه دوست داشته باشد که این بدان معناست که بنا به روحیه و شخصیتی که دارد علاقمندی بیشتری به آن دوره سنی اش دارد.

خوشبختانه حال مادرم خوب شد و دکترش بالاخره اجازه مرخصی از بیمارستان داد. برای اینکه حال و هوای مادرم عوض شود، تصمیم گرفتم چند روز به زادگاه خانواده مادری ام در لواسان برویم و مهمان خانه دایی ام باشیم.
از همین رو به پروانه خانم، پرستار مادرم مرخصی دادم تا در کنار خانواده خویش باشد و پس از پایان تعطیلات عید و سیزده بدر از روز پانزدهم فروردین به سر کارش برگردد.

روز ششم فروردین همسایه سمت چپی خانه مان به تلفن دستی ام زنگ زد و اظهار کرد که دیشب از خانه تان صداهای عجیب و غریبی به گوش میرسید و توصیه کرد که سری به خانه بزنم تا اگر مشکلی هست برطرف کنم. بهمین خاطر تصمیم گرفتم که تنهایی به تهران بگردم و موضوع را پیگیری کنم و مجدداً نزد خانه دایی و پیش مادرم برگردم.

حدود ساعت شش بعدازظهر به خانه رسیدم. اتومبیل را داخل محوطه حیاط پارک کردم. خوشبختانه در طول مدتی که در ایران بودم به یک شرکت نصاب دوربین مداربسته سفارش نصب دوربین داده بودم و برای حفظ امنیت منزلمان در دو طرف حیاط و مدخل ورودی ساختمان چند دوربین نصب کرده بودم. یکراست به سراغ مونیتور سرور رفتم و تصاویر دوربینها را چک کردم ولی هیچ مورد خاصی ملاحظه نکردم که مشکوک و غیرطبیعی باشد.

اما با اینحال برای اینکه خیالم راحت باشد، تصمیم گرفتم که شب در خانه بمانم و فردا صبح به خانه دایی ام برگردم. از فست فود نزدیک خانه مان سفارش غذا دادم و بعد از صرف شام، پای تلویزیون نشستم و فیلم “Lost Highway” ساخته کارگردان امریکایی دیوید لینچ را دیدم. کم کم چشمانم داشت سنگین میشد و تصمیم گرفتم که به اتاقم بروم و بخوابم.
امشب میخواهم برخلاف عادت همیشگی ام که حداقل باید یکی از چراغها موقع خوابیدنم روشن باشد، تمام لامپها را خاموش کنم و در تاریکی مطلق بخوابم تا اگر هر دزد و سارقی خواست به خانه مان بیاید فکر کند کسی در خانه نیست.

راستش من از دوران دبستان و بخاطر خدا بیامرز برادرم بردیا که از من ده سال بزرگتر بود وعلاقه دیوانه واری به فیلمهای ژانر ترسناک داشت و من هم همیشه در کنارش به دیدن فیلمها مینشستم، فوبیای درونی ام زیاد بود. خصوصاً بعد از دیدن فیلم جن گیر که به زبان فارسی دوبله شده بود، این فوبیا و ترس در وجودم خیلی حاد شد. یادم می آید در دنیای کودکانه خودم موجودات خیالی در ذهنم پرورش میدادم و در این راه دیدن فیلمهای وحشتناک که بنظرم دیدنش برای کودکان و نونهالان زیر شانزده سال واقعاً مناسب نیست، تاثیر به سزایی در طول زندگی ام داشت.
مثلاً بخاطر دیدن فیلم خانه وحشت همیشه از شومینه خانه مان می ترسیدم که شاید روزی یک موجود عجیب الخلقه از آن بیرون بیاید و مانند آن فیلم مرا به تختم ببندد و لبهای مرا با نخ بخیه به هم بدوزد.

ولی امشب جرأت و شهامت زیادی در خود احساس میکنم و واژه ترس برایم واژه بی معنی و غریب شده است. بخاطر همین تصمیم گرفتم هیچ لامپی را روشن نگذارم و در تاریکی مطلق بخوابم.
به اتاقم رفتم. چراغ را خاموش کردم و بر روی تخت دراز کشیدم و کم کم خواب به چشمانم آمد.
در خواب پدرم را دیدم و داشتیم با هم در مورد موضوعی گفتگو میکردیم که دفعتاً صدای گربه ای را شنیدم: “میو… میو… میو…” یکدفعه از خواب بیدار شدم و در تاریکی اتاقم احساس کردم موجودی در اتاق ایستاده و به من خیره شده است!
اتاقم به شکلی است که در کنار پنجره رو به حیاط، تخت خوابم قرار دارد. در ضلع دیگر اتاق کمد دیواری دو لنگه با یک کتابخانه کوچک و در ضلع دیگر میز اداری نسبتاً بزرگ و صندلی و در کنارش که یک کناپه راحتی قرار دارد.

هنگام آخر شب که خواستم بخوابم در اتاق را بسته بودم. وقتی نیمه شب از خواب بیدار شدم دقیقاً چشمانم به در افتاد. در آن تاریکی حس کردم موجودی در مقابل در ایستاده به نحوی که رویش به من بود و پشتش به در دارد و به من نگاه میکند. ولی در آن تاریکی و ظلمات نتوانستم هیکل و اندامش را ببینم. اما نور دو چشم که به من خیره شده بود را واقعاً تشخیص دادم و بهمین خاطر مثل فنری که از جایش در می رود، از تختم پریدم و کلید چراغ را زدم و اتاق روشن شد. ولی اثری از هیچ کسی غیر خودم در اتاق نبود. با ترس و دلهره از اتاق خارج شدم و چراغهای راه پله و راه رو روشن کردم ولی اصلاً اثری از هیچ موجودی در خانه نبود. پیش خودم گفتم: “شاید خیالاتی شده ای!” ولی صحنه ای که دیده بودم را نمیتوانستم انکار کنم. واقعاً دو چشم با نوری که انگار آتش از آن زبانه میکشید به من خیره شده بودند.

سعی کردم به خودم بقبولانم چیزی که اتفاق افتاده ناشی از خیال و توهم بوده است. به ساعت دیواری سالن نگاه کردم، ساعت پنج صبح و هنوز هوا تاریک بود. یعنی با احتساب یک ساعت جلو کشیدن، ساعت چهار بود. به سراغ بسته سیگارم رفتم و علیرغم اینکه عادت نداشتم صبحها و با معده خالی سیگار بکشم، سیگاری روشن کردم و چند کام سنگین از آن گرفتم و وقتی سرم گیج رفت، کمی احساس آرامش کردم. یاد دوربین مداربسته خانه افتادم و سراغ مونیتور رفتم و تصاویرش را نگاه کردم. اما هیچ تصویری از رفت و آمد یا حرکت مشکوکی در خانه نبود.
ولی دیگر جرأت نداشتم به اتاقم برگردم و به خواب ادامه دهم. ناچار تلویزیون را روشن کردم، صدایش را قطع کردم و بر روی کناپه روبروی آن دراز کشیدم و همینطور که به تلویزیون نگاه میکردم چشمانم سنگین شد و به خواب عمیقی فرو رفتم.

طرف ساعت ده صبح از خواب بیدار شدم. شقیقه هایم درد میکرد و احساس سستی و رخوت عجیبی در بدنم احساس میکردم. انگار بدنم تحت فشار قرار گرفته بود و اعضای بدنم کوفته شده بودند. دوست داشتم الان کسی در کنارم بود و عضلاتم را ماساژ میداد.
به یاد وقایع دیشب افتادم. باورم نمیشد چیزی که در اتاقم دیده بودم، واقعیت داشته باشد. بیشتر از اینکه به واقعی بودنش فکر کنم، آن را نوعی رویا و توهم تصور میکردم. ولی با اینحال برای اینکه به خودم ثابت کنم چیزی که دیده بودم واقعیت داشت یا رویا بود، تصمیم گرفتم یک شب دیگر در خانه بمانم.
پس برای اینکه مادرم نگران نشود به او زنگ زدم و اظهار کردم که یکی از دوستانم از آلمان به ایران آمده و برای اینکه تنها نباشد قرار گذاشته ام چند روز در کنارش بمانم. مادرم نیز مخالفتی نکرد و فقط خواهش کرد که زودتر برگردم.
برای اینکه شجاعت ماندن در خانه را داشته باشم، تصمیم گرفتم به پسر خاله ام سعید تلفن بزنم و از او درخواست کنم امروز به خانه مان بیاید و شب در کنارم باشد. سعید ابتدا بهانه آورد که کار دارم. ولی وقتی اصرار مرا دید شرط کرد که اگر بیاید به همراه خودش نامزد و خواهر نامزدش را نیز می آورد. البته شب آنها را بر میگرداند و خودش مجدداً بر میگردد تا کنار من باشد. من هم شرطش را پذیرفتم.

برای شام تصمیم گرفتم که خودم غذا درست کنم. پس به فروشگاه پروتئینی محل مراجعه کردم و به مقدار کافی گوشت کبابی و جوجه آماده خریداری کردم تا در باربکیو حیاط خانه مان کباب درست کنم.
طرف ساعت شش بعدازظهر سعید در حالیکه سوار خودرو SUV سیاهرنگ پدرش بود به همراه نامزدش شادی و خواهر نامزدش سارا وارد حیاط خانه مان شدند.
سعید هم قد خودم است ولی بخاطر علاقه ای که از بچگی به آرنولد شوارتزنگر داشت سالهای زیادی به بدنسازی و پرورش اندام پرداخته بود و هیکل تنومند و بازوان ستبری برای خود درست کرده است. اتفاقاً نامزدش شادی هم دختری قد بلند و توپُر و تا حدی چاق بود که بنظرم اینجور هیکل ها باب میل مردان ایرانی است. ولی خواهرش بیشتر از اینکه شبیه خودش باشد شبیه مانکن ها بود که تفاوت هیکل این دو برایم جالب بود. ولی وجه تشابه هر دو نفرشان عمل جراحی پلاستیک بینی شان بود که البته شادی علاوه بر بینی، گونه و لبهایش را هم تغییر غیر طبیعی داده بود که به نظرم تو ذوق میزد.
خوشبختانه در طول شب بخاطر اینکه آدمهای شاد و پر شور و حالی بودند، من بطور کامل موضوع دیشب را فراموش کرده بودم و در طول ساعات حضورشان در خانه به بازی و خنده گذشت. خصوصاً بخاطر مسخره بازی های سعید، فضای مفرح و نشاط آوری ایجاد شده بود. البته در این میان احساس میکردم سارا سعی میکند به من نخ بدهد و چند بار نگاهش را در نگاهم گره زد. ولی من به روی خود نمی آوردم و طوری رفتار میکردم که انگار خودم نامزد دارم و نمیخواهم درگیر رابطه دیگری بشوم.

حدود ساعت دوازده و نیم شادی و خواهرش کم کم آماده شدند که به خانه شان برگردند. البته اگر من چراغ سبز نشان میدادم بی میل نبودند شب در خانه مان بمانند. ولی من به سعید تفهیم کردم که دوست ندارم چنین اتفاقی بیافتد و بهتر است به منزل خودشان بروند.
از اینرو سعید آنها را سوار اتومبیلش کرد و از خانه مان خارج شدند. متاسفانه بعد از حدود یکساعت از رفتن آنها، سعید به تلفن دستی ام زنگ زد و اظهار کرد که بعد از رساندن شادی و سارا به خانه شان و موقع برگشتن در اتوبان تصادف کرده و دیگر حوصله برگشتن به خانه مان را ندارد. هرچقدر اصرار کردم که بیاد و حتی تمام خسارت اتومبیلش را خودم میدهم و فقط امشب من را تنها نگذارد، زیر بار نرفت و ناچاراً هم بیشتر از آن پافشاری نکردم.

ترس و دلهره عجیبی از تنها خوابیدن در خانه به دلم افتاده بود. تصمیم گرفتم در اتاق خودم نخوابم و بجایش در سالن و روی کاناپه دراز بکشم تا صبح شود و این شب لعنتی تمام شود. پس به اتاقم رفتم و بالش و پتویم را پایین آوردم و تلویزیون را روشن کردم و ساعت تلویزیون را کوک کردم که دو ساعت دیگر اتوماتیک خاموش شود تا صدایش در هنگامی که به خواب رفته ام، اذیتم نکند. یکی از چراغهای سالن را هم روشن گذاشتم تا با خیلی آسوده تر بتوانم بخوابم. ضمن اینکه بخاطر خستگی و بی حوصله بودن اصلاً به وسایل پذیرایی مهمانان و ریخت و پاشهایی که در سالن اتفاق افتاده بود دست نزدم تا صبح که بیدار شوم و انرژی داشته باشم خانه را تمیز و مرتب کنم.
روی کاناپه دراز کشیدم و پتو را برای در امان ماندن از سرما به روی خود کشیدم. کم کم پلکانم سنگین شد و به خواب سنگینی فرو رفتم.

طرف ساعت هفت صبح صدای در زدن خانه مان بیدارم کرد. ولی بخاطر رخوت و سستی عجیبی که وجودم را فرا گرفته بود حس از جا بلند شدن نداشتم. همینطور که حال باز کردن چشمانم را نداشتم، به این فکر کردم چه کسی این وقت صبح دارد در خانه مان را میزند؟ ذهنم به سمت مادرم رفت. پیش خودم گفتم: “شاید مادرم نگران شده و صبح زود راه افتاده و آمده تهران… ولی چرا در میزند؟ مگر خودش کلید خانه را ندارد؟”
همینطور که ذهنم با این افکار مشوش مشغول بودم، یادم افتاد که ای دل غافل، الان مادرم بیاید و شیشه های آبجو و جاسیگاری انباشته از فیلترهای سیگار را ببیند، یک دعوای مفصل راه می افتد و اعصابم را خرد میکند. ولی با اینحال بازم حس تکان خوردن نداشتم و دوست داشتم دوباره بخوابم.
صدای زدن در خانه دقیقاً سه بار تکرار شد: “تق… تق… تق…” بعد صدای باز شدن در ورودی سالن را شنیدم. مطمئن شدم که دیگر مادرم وارد خانه شده است. منتها از اینکه سکوت عجیبی در فضای خانه همچنان پابرجا بود تعجب کردم!
همینطور که سرم روی بالش بود و چشمانم را نیمه باز گذاشته بودم که مادرم فکر کند من هنوز خوابیده ام، نیم نگاهی به کسی که وارد خانه شد، انداختم. درست شبیه سان دیدن رژه نظامیان، از پایین سالن به سمت بالا چیزی از کنارم مانند زنان ژاپنی که خیلی خرامان خرامان راه می روند، از روبروی من عبور کرد. نگاه کردم دیدم چادری سیاه بر روی خودش کشیده بود.
یک لحظه متوجه شدم این شخص مادرم نیست و یک نفر دیگر است!!!
از مقابل من که رد شد، در فاصله دو متری ام ایستاد و برگشت به من خیره شد. از تعجب میخکوب شده بودم! دست راستم را به طرفش بردم و خواستم بگویم: “اینجا خانه من است و تو چطور جرأت کرده ای وقتی صاحبخانه منزل است به خانه وارد شوی” ولی فک ام قفل شده بود. زبانم قدرت تکملش را از دست داده بود و فقط مانند کسانی که لال و گنگ هستند صدای نامفهومی از خودم درآوردم.
آن موجود عجیب و غریب که انگار عبای سیاه رنگی که ملاها بر روی شانه هایشان می اندازند را روی سرش کشیده بود، هیچ عکس العملی نشان نداد. کمی نگاه کرد سپس رویش را از من برگرداند و به سمت دستشویی رفت و یک دفعه از جلوی دیدگانم ناپدید شد!
بعد از ناپدید شدنش انگار از شوک خارج شدم. مثل فنر از جایم بلند پریدم و به سمت دسشویی رفتم. ولی هیچ موجودی در آنجا نبود. دچار هیجان شدیدی شده بودم. قلبم به شدت می طپید و لرزش بدنم را احساس میکردم. مغزم نمیتوانست چیزی که به چشم دیده ام را درک و هضم کند. دیگر نه هوا تاریک بود که نتوانسته باشم در تاریکی باشم و نه خواب بوم که بگویم در رویا چیزی را دیده ام. کاملاً هوا روشن شده بود و بیدار بودم و حواسم هم سر جایش بود که خیال و رویا ندیده باشم.
پیش خودم گفتم: “این چه موجودی بود؟” قطعاً موجود زمینی و مادی نبود. چون چنین چیزی که یکدفعه غیب شود نمیتواند زمینی و فیزیکی باشد. قطعاً موجودی فرا زمینی بود. البته بعید میدانم موجود فضایی باشد. چون موجودات فضایی سر و شکل خاصی دارند. ولی این موجود قد و هیکلش اندازه یک آدم معمولی بود و فقط روی خودش عبای سیاهی مانند چادر زنان عربی انداخته بود.
یاد فیلم “بوی پیراهن یوسف” ساخته ابراهیم حاتمی کیا افتادم که در ابتدای فیلم شخصی بود که عبا بر روی سرش انداخته و از بازیگر فیلم علی نصیریان در مورد آزاد شدن اسرای جنگ میپرسد. شاید ابراهیم حاتمی کیا هم چنین موجودی را قبلاً دیده است تا آن صحنه را ساخته باشد.
ولی صورتش را نتوانستم بخوبی ببینم. انگار بر روی صورتش ماسک زده بود تا معلوم نشود و فقط در قسمت چشمانش دو سوراخ قرار داده بود تا بیرون را ببیند و فقط دو حفره که از آن نور عجیبی خارج میشد را دیدم. شاید با چشمانش مرا در آن لحظه فلج عضلانی کرده بود.
لحظه ای یاد دوران کودکی ام افتادم که برای عروسی پسر دایی ام به زادگاه مادرم رفته بودیم و یکی از زنان فامیل صورتکی که از جنس موم یا شمع ساخته شده بود و فقط در قسمت چشمانش دو سوراخ داشت را به یکی از بچه های فامیل که ما بزرگتر بود را داد تا به داخل جوی آبی که روان بود، بیاندازد و آب آن را ببرد که فکر میکنم برای دور کردن چشم زخم و دور شدن نحسی از آن مجلس عروسی این رسم را انجام میدادند.
احساس کردم آن موجود هم صورتکی شبیه آن بر روی صورتش گذاشته بود.
نمیدانم جنسیتش مؤنث بود یا مذکر؟ ولی هر چه بود خدا را شکر میکنم که سعی نکرد من را زهره ترک کند. چون اگر به غیر از این آمدن و خودی نشان دادن و ناپدید شدن، کار دیگری میکرد و حتی بقول معروف یک پخه کوچک هم میکرد، حتماً قالب تهی میکردم. بنظرم اگر کوچکترین حرکت اضافی میکرد در وضعیتی که داشتم و شوکه شده بودم یا سنگ کوب میکردم و قلبم از حرکت می ایستاد یا قدرت تکلمم را برای همیشه از دست میدادم.
ولی این موجود اثیری هر چه بود، ترس خوف انگیزی به دل من انداخت و دیگر جرأت تنها خوابیدن در خانه را نداشتم.

پایان قسمت چهارم

 

 

علی خانی (مشاور سایت)
علی خانی (مشاور سایت)
علی خانی، علاقه مند به حوزه ماورا و موضوعات عرفانی و روحی شرقی و غربی از جمله مدیتیشن، انرژی درمانی، طب سنتی، یوگا، خواب بینی، سفر روح و …
اشتراک
اطلاع از
8 Comments
قدیمی ترین
جدیدترین
Inline Feedbacks
View all comments
سحر
مهمان
سحر
2 سال قبل

مثل همیشه عالی و پرمفهوم…

Behrouz K
عضو
2 سال قبل
Reply to  سحر

سلام و درود به شما
از لطف و حُسن توجهتون سپاسگذارم

maryam_b
مهمان
maryam_b
2 سال قبل

سلام آقا بهروز
بسیار جالب و جذاب بود…..تازه داره داستان هیجان انگیز میشود.
فقط ایکاش قهرمان داستان بفکر سلامتی خودش باشد و اینقدر سیگار نکشد.
بنظرم به خدمتکار خانه هم علاقمند شده است و پسر وفاداری هم هست …..خوبه که از اون دسته از پسرها نیست که هر دقیقه با یکنفر دوست بشه …..مثبت و مغروره.دل و جراتش هم بد نیست ….ولی من که دخترم بیشتر جرات دارم این موجودات را که می بینم زیاد نمی ترسم…..اما برای اولین دفعه است که موجود ماورایی را در بیداری می بیند و سکته نکرد ….کم کم عادت میکنه.
موفق باشید.

Behrouz K
عضو
2 سال قبل
Reply to  maryam_b

سلام و درود به خانم بوشهری 🌹 و سپاس بابت توجهتون به داستان
بنده بشخصه بخاطر جرات و شجاعتی که دارید و با اینگونه موجودات میتوانید روبرو شوید و ترسی ندارید به شما تبریک میگم
ولی متاسفانه شخصیت این داستان از اونجاییکه در گذشته اصلاً به ماورالطبیعه و این چنین موجوداتی اعتقاد نداشته در ادامه داستان جرات و شجاعتش را از دست میدهد
در پناه خدا

حیف نون
مهمان
حیف نون
2 سال قبل

روح چادریه همون روح سارا بوده اومده بوده دوباره نخ بده

Behrouz K
عضو
2 سال قبل
Reply to  حیف نون

درود به آقای حیف نون
شوخ طبعی و کامنتهای شما همیشه برام با مزه و خنده داره 🙏
خصوصاً در مسابقه شهودی پایان سال گذشته پاسخ شما در میان پاسخ سایر دوستان کمی عجیب بود که باعث خنده ام شد
خوشحال میشم شما هم تجربه ماورایی از خودتون به اشتراک بگذارید و ما رو بهره مند کنید

M.v
عضو
2 سال قبل

سلام به دوستانم
دمت گرم بهروز جان سبک و سیاقت همونطوریه که من علاقه دارم.یعنی قسمت ابتدایی که تعابیری زیبا از غمو شادی و مراحل زندگی ارائه دادی بعد حسو حال ترس و یه شک.سپس قسمت مهمانها که مواردیو به صورت free & open ولی در محدوده اخلاقی گفتی.و دوباره تغییر سبک به ژانر وحشت.توانایی این تغییرات و زمان انجام آنها در داستان رمز جذابیت آن است مرسی.اشارت به تیکه مسابقه ای داداشمون حیف نونم با حال بود.ایول به همه دوستان

Behrouz K
عضو
2 سال قبل
Reply to  M.v

سلام و درود به آقا محمد عزیز، دوست خوب و مهربان خودم و دیگر همراهان و عزیزان در سایت آرنوشا از بابت کامنتی که فرستادی بینهایت سپاسگذارم و امیدوارم تا آخر داستان هم همینطوری از خوندنش لذت ببری و بنده هم از نوشتن این داستان هدفی نداشتم جز لذت بردن دوستان عزیز مثل شما و اینکه به افرادی که به دنیای ماورا اعتقاد ندارن پیام کوچکی بفرستم که دنیای دیگری به موازات دنیایی که داریم زندگی میکنیم وجود داره منتها شاید برای همه افراد مواجه شدن و روبرویی با این مسائل برایشان پیش نیاد ولی ندیدن و تجربه نکردنش دلیلی… بیشتر »

رفتن به نوار ابزار