من معمولا شبها تا دیر وقت کار می کنم و البته صبح ها هم مجبور هستم زود بلند شوم پس خواب بسیار کمی دارم. برای مبارزه با خواب چاره ای ندارم جز زدن آب سرد به صورت و خوردن قهوه های غلیظ. آخرین قهوه ای که آوردم بوی بسیار مطبوعی داشت و با آرامش به آن نگاه کردم. آن قدر داغ بود که باید صبر می کردم تا بتوان آن را نوشید. چشمانم گاهی از خواب بی رمق و بسته می شد ولی سریع به هوش می آمدم. دقایقی از سر بی حوصلگی به داخل قهوه نگاه کردم. احساس کردم مه و دود بالای آن را گرفته و قهوه در حال چرخیدن در فنجان است. خیلی سریع و پرتلاطم میچرخید درست مثل زندگی و آگاهی به هم ریخته من.
وقتی چشمانم را بر هم زدم متوجه شدم فقط توهم زده ام. قهوه سر جایش ساکن بود. خبری از دود نبود. آن قهوه را هم نوشیدم ولی یک مرتبه حالت تهوع به من دست داد. صدایی از درونم می گفت کافی است…چه قدر کار؟ این صدای درونی برایم تکراری شده بود ولی از فرط خستگی و دل درد به تختم رفتم. به پشت خوابیده بودم و به سقف سفید و بی طرح اتاقم نگاه می کردم. چه کسی به سقف اهمیت می دهد که آن را تزیین کند؟ یاد نقش واره های یکی از بناهای تاریخی شیراز افتادم که طرح های سقف وقتی معلوم بودند که که دراز کشیده باشی. انگار که مرز قبل از خواب و دیدن زیبایی در آن لحظه هم برای مردم آن زمان مهم بوده است.
چشمانم را بستم. به چیزی فکر نمی کردم. آرامش زیادی به صورت موج گونه بدنم را فرا گرفته بود. به این ارتعاشات عادت داشتم. ارتعاشاتی که مثل موج از بالا تا پایین بدن منتشر می شدند. ولی حوادث بعد آن را دوست نداشتم. این ارتعاشات نشانه پرواز روح هم بودند. پس سعی کردم به پهلو بخوابم تا از این حالت خارج شوم. ولی دیگر دیر شده بود. دیگر تکان نمی خورم. دیگر فلج عضلات شده بودم. حالا با چشمان بسته هم می توانستم سقف را ببینم ولی عجیب آنکه سقف درست مشابه سقفی بود که توصیف آن را در مورد بنای تاریخی یاد شده کردم. نقش و نگارهایی از بهشت روی آن بود. زیبایی آنها نفس گیر بود.
به قدری مجذوب آنها شدم که احساس کردم روحم به سقف نزدیک می شود و در یکی از آن طرح ها وارد می شود. من وارد یک نقاشی شده بودم. دنیایی از آب رنگ. فضا سه بعدی بود ولی درختان و بناها مثل نقاشی آب رنگ بودند. خوشحالم که منطق در خواب و پرواز روح کمرنگ می شود وگرنه دیوانه می شدم. مردانی اسب سوار را دیدم که به دنبال شکار می رفتند. درست مثل طرح پیاله های قدیمی. ولی این بار من هم جزیی از طرح بودم.
سفر روحی به دنیای رنگ و نقاشی هم جذابیت های خودش را دارد. از کودکی پیاله ای را دوست داشتم که طرح پیرمردی خردمند که در حال نی زدن بود در آن نقاشی شده بود. مردی با موهای سپید بلند و چهره ای نورانی. می خواستم داخل آن نقاشی شوم ولی خودم را در اتاقم دیدم. هنوز فلج عضلات داشتم. نورهای سریعی در سقف ظاهر می شدند و حرکت می کردند. سپس حضور کسی را در اتاق حس کردم. همان پیرمرد بود. کنار تختم نشست و با نی به نواختن زیباترین قطعه جهان پرداخت. صدایش صدای زمینی نبود. احساس می کردم با امواج موسیقی او بدن من هم می لرزد و مثل یک نی شده ام که در آن دمیده می شود و تارهای وجودی ام به لرزش می افتد.
شدت هیجان آن قدر بود که بیدار بیدار شدم. منظورم فقط بیداری جسمی نیست بلکه بیداری روحی بود. تمام خستگی ها از تنم بیرون رفته بود. بینش های جدیدی نسبت به جهان و خودم پیدا کرده بودم و اطلاعاتی در مورد خودشناسی به ذهنم آمده بود که هیچ وقت در مورد آنها نمی دانستم. همه این آگاهی ها را مدیون آواز نی استاد داخل پیاله هستم…