با سلام و درود داستانی که می خواهم برایتان تعریف کنم مربوط می شود به کودکی که جن اذیتش کرده بود. روزی از روزها خانواده ای تصمیم گرفتند که به مسافرت بروند آنها وسایل خود را جمع جور کرده و قصد راهی شدن به شمال را داشتند مهدی اما راضی نمی شد که به مسافرت برود خانواده او دوست نداشتند که او تنها بماند بنابراین شروع به دعوا و جروبحث کردند مهدی لج کرده بود و دل آن هارا شکست. آنها مجبور شدند مقداری پول به او بدهند و سفارش اورا به همسایه نزدیکشان کردند و راهی سفر شدند. مهدی هم خوشحال و خرامان مشغول به خوش گذرانی شد با دوستانش به فوتبال می پرداخت و همسایه ها را عذاب می دادند تا یکی از همسایه ها که مریض در خانه داشت آمد و اورا به باد کتک گرفت و همسایه ای که مهدی به او سفارش شده بود آمد و مهدی را به خانه برد . مهدی گریه می کرد و عصبانی بود همسایه هم اورا نصیحت می کرد مهدی هم که از نصیحت متنفر بود صحبت های پیرمرد را نادیده گرفت و از خانه اش بیرون رفت و در را محکم بست . پیرمرد آزرده خاطر شد. مهدی با دوستانش قرار گذاشت تا لاستیک خودرو همسایه ای که اورا زده بود را سوراخ کنند و آنها شب رفتند و چهار چرخ را پنچر کردند مهدی هم که شیطان درونش بسیار خوشحال بود به خانه رفت تا بخوابد . او با پولی که داشت رفت وبرای خودش ساندویچ خرید و خورد. او به تماشای فیلم ترسناک پرداخت با اینکه کوچک بود اما ازین چیزها نمی ترسید . موقع خواب تمام برق ها را خاموش کرد تا بخوابد و به تخت خوابش رفت اما یادش نبود امشب کسی در خانه نیس که حواسش به او باشد و برایش کتاب داستان بخواند تا او بخواب برود. او با ترس و لرز مشغول نگاه کردن به همه جای اتاق بود زیرا حس می کرد کسی اورا نگاه می کند. امشب با تمام شب های زندگیش فرق می کرد چون او تنها بود . او ناگهان یادش آمد که برق پذیرایی را خاموش نکرده . به خودش تلقین کرد که امکان ندارد موجودات ماورایی وجود داشته باشند و همه چیزهایی که دربارشان شنیده چرند است. او رفت و یهو باد شدیدی شروع به وزیدن کرد طوری که درها را بشدت بهم کوبید و حالا ترس مهدی دو برابر شده بود او بدو بدو به پذیرایی رفت و در کمال تعجب دید که برقش خاموش شده است حتی چراغش هم سرجایش نیست! او در دلش زمزمه می کرد ای کاش با پدر و مادرم به سفر می رفتم اما دیگر دیر شده بود ناگهان صدای در زدن آمد مهدی خوشحال شد فکر کرد کسی پشت در است و آمده اورا از تنهایی نجات دهد در را باز کرد و دید کسی پشت در نیست خواست چراغ راهرو را روشن کند که در جا خشکش زد کسی جلویش بود و پشتش را به او کرده بود . آن شخص ژولیده بود و لباس های عجیبی داشت مهدی خواست جیغ بکشد اما او قفل شده بود شخص برگشت و رویش را به مهدی کرد او از جنیان بود رنگ پوستش سبز رنگ ناخون هایش بلند موهایش بلند بود و باخنده ای شیطانی به مهدی گفت من تاوان کارهای بدی که امروز کردی هستم. تا امروز دل پدر و مادرت را شکستی زیرا آنها بجز تو کسی را ندارند . و کار بسیار بدی که کردی این است که لاستیک های آن مرد را پنچر کردق مادر آن مرد حالش بد شد و او نتوانست با ماشین اورا به درمانگاه ببرد او آنهایی که ماشینش را پنچر کرده بودند نفرین کرد . و دل پیرمردی را شکستی که هیچ فرزندی نداشت و زنش را از دست داده بود . من آمده ام که روحت را تسخیر کنم و لباسش را انداخت و داشت طرف مهدی می آمد مهدی که زبانش بند آمده بود با تمام توانی که داشت شروع به جیغ کشیدن کرد و از هوش رفت صبح چشمانش را باز کرد او به هوش آمده بود که دید پدر و مادرش کنارش هستند او با خوشحالی و گریه آنها را در آغوش گرفت و از آنها ماجرای دیشب را پرسید . آنها جواب دادند به علت بد شدن آب وهوا ما مجبور شدیم برگردیم آمدیم به خانه . آقای همسایه گفت که تو جیغ کشیدی او به بالا آمد و فهمید که تو جن زده شدی و برایت چهار قل و دعا خواند و تورا در رخت خواب گذاشت. مهدی از آن پس به کلی تغیر کرد . عصای دست آقای همسایه شد و از همسایه ای که ماشینش را پنچر کرده بود عذر خواهی مفصل کرد و هر هفته به مادرش سر میزد.
پایان
با تشکر از اساتید و سایت خوب آرنوشا
سلام RZ محترم
راستش اوایل داستانت چنگی به دل نمیزد ولی چند خط پایانی برای من خیلی جذاب و جالب بود.یکی از قدرتهای خلاقه در نویسندگی این است که بتوانی طوری از تاثیر کلمات و موضوع با تغییر ناگهانی روند داستان استفاده کنی که احساسات و تفکرات خواننده را یه تکانی بدی.ایول خوشم اومد.استعدادتو ارتقا بده خوب میتونی بنویسی
خیلی ممنونم 🙏
جنه لباسشو درآرود و مهدی از هوش رفت و …
روش خوبیه برای ادب کردن بچه هایی که ماشین پنچر میکنن
اول داداش اون خودشو شبیه عجوزه ها کرده بود دوم تازه شروع به نوشتن داستان کردم ببخشید
سلام
داستان جالبی بود موفق باشید.
آموزنده ( بیشتر پند آموز)