با سلام و ادب خدمت مسئولین ارنوشا و اعضای سایت.
تقریبا ده سال پیش ازدواج کردم و به خونه ی همسرم رفتم یه خونه ی دوطبقه که یه حیاط خیلی باریک داشت که فقط محض ایجاد نور گیر ساختمون درستش کرده بودن. متاسفانه از همون روزهای اول تا بعد از هشت سال که از اونجا اسباب کشی کردیم اصلا از اون مکان خوشم نمی اومد چون مخصوصا شبها بسیار برام سنگین بود انگار مکان آمد و شد موجوداتی بود که من تازه متوجه اونها شده بودم و تا لحظه ی آخر این سنگینی رفع که نشد هیچی تازه بدتر هم شد و این آخریا که تو اون خونه بودم بعد از ساعت دو نیمه شب سرو صداهای مبهمی که منشأ مطمئنم همون حیاط بود. مثلاً گاهی با صدای بازو بسته شدن کشو های کابینت آشپزخونه بیدار می شدم اما فاحش ترین اتفاقی که تو اون خونه برام افتاد چیزی هست که می خوام تعریف کنم جالبه که انگار فقط من این سنگینی و اتفاقات عجیب رو درک می کردم.
یه روز غروب حوالی ساعت ۷ که کم کم داشت هوا تاریک می شد به کلم زد که برم و حیاط پشتی رو بشورم. حالا چرا نمی دونم شاید قوی دل شده بودم تازه هیچ کس جز من تو ساختمون نبود و خالیه خالی بود. یه خرگوش هم داشتم که وقتی در باز می شد به سرعت نور میدوید تو خونه. خلاصه در حال شستن حیاط بودم و انقدی کارم طول کشید که داخل اتاق کمی تاریک شده بودولی چون بیرون هنوز روشن بود به کارم ادامه می دادم در این بین یهو برق رفت با خودم گفتم چیزی نیست فقط اتاق کمی تاریکه الان درو باز میکنی و میری روشنایی رو روشن میکنی تازه این خرگوش هم باتو هستش دلیلی برای ترسیدن نیست اما چشتون روز بد نبینه به محض اینکه درو باز کردم البته باید قبلش بگم که در حیاط پشتی تو آشپزخونه بود و کف اون هم سرامیک. همین که درو باز کردم این حیوون به سرعت دوید تو خونه و چون داشتم نگاش میکردم که تو این تاریکی کجا داره میره دیدم به سرعت دوید تو آشپزخونه ولی انگار یه چیز وحشتناک دید ترمز زد و از شد حرکتش سر خورد تا زیر میز نهارخوری رفت و دوباره برگشت و ته حیاط قایم شد. همین صحنه کافی بود تا متوجه جو غیر عادی اتاق بشم با خودم گفتم هیچی نیست تو چیزی ندیدی الان میری و چراغ و روشن میکنی تا اینجای کار انگار آسون بود از آشپزخونه گذشتم و به محض اینکه به پذیرایی رسیدم با چیز غیر منتظره ای که گوشه ی مبل روی زمین چمباتمه زده مواجه شدم یه چیز سیاه البته تو اون تاریکی رنگ دیگه ای هم نمی تونست داشته باشه و فقط کله ی بزرگش بیشتر به چشمم اومد یه سر بزرگ که کمی شیبه گربه بود و برو بر منو نگاه می کرد. انگار دستو پام قفل شده بود و خون به مغزم نمیرسید یه لحظه به خودم اومدم و پریدم رو تلفن او لعنتی هم پشت سرم بود اصلا به این فکر نمی کردم که چی داره میشه تنها به خونه ی مادرم زنگ زدم و گفتم فقط بیا که اگه نیای سکته می کنم و گوشی رو قطع کردم دیگه هم نگاه نکردم ببینم هنوز اونجا هست یا نه و دویدم تو ی راهروی بیرون در تا کسی به داد م برسه. شاید کسی بگه توهم زده چون تاریک هم بوده مغز آمادهی توهم سازی بود ولی نکته این جاست که من اولش اصلا نترسیده بودم که بخوام توهم بزنم تازه اون خرگوشه چی که خیلی واضح چیزی رو دید و واکنش نشون داد؟
با سپاس
عجب!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!