در دوران کودکیم،که حدودا از ۵ سالگی تا ۱۰ سالگی بود در پای کوه در روستایی خانه ای داشتیم و ما هر هفته تقریبا به روستا می امدیم،این خانه برای ما چیز عجیبی نداشت اما برای پدرم ترسناک بود.
مثلا پدرم تعریف میکرد که هرموقع تنها میخوابید انگار کسی از روی یخچال روی کاشی های اشپز خانه میپرد و صدای پایش می آمد یا شبی لوله شیر آشپز خانه باز شد درحالی که شیر خراب بود و خیلی سفت بود برای باز کردن شیر پس منطقی نبود که اتفاقی باشد. بدتر از آن شبی نصف شب پدرم به شهر آمد و ما با سری خونی آن را دیدیم و بعد از چند سال برای ما تعریف کرد که سنگی بزرگ که در خانه وجود نداشت به سرم خوردو هنوز جای آن سنگ روی سرش است.
خلاصه خانه را فروختیم و خانه ای جدید کنار خانه پدربزرگم ساختیم.
تا چند سال همه چیز حداقل برای من و مادرم و برادرام عادی بود چیزی نبود. تا امسال سال ۱۴۰۲ منو پدرم و پسر خاله ام که حدود ۳۱ سال سن دارد به روستا آمدیم سه شب اول عادی بود تا اینکه شب سوم پسر خاله ام تعریف کردم که در کمد کاملا باز شد بسته شد و دوباره باز شد درحالی که این در هم کمی سفت بود و در اثر باد نمیتوانست باشد منم گفتم جدی نگیر اصلا جنی بوده ولش کن.
بعد شب آخر منو دو تا از فامیل هایم در طبقه بالا خوابیدیم و پسر خاله ام و پدرم پایین…
روز شد و پدرم گفت دیشب یکی به من سیلی زد و بیدار شدم و دیدم پسرخاله ات سرش تو گوشی است و اصلا خبر نداره و دوباره بعد از خواب سیلی خوردم که دیدم اصلا خوابه.
من بعد از این موضوع یک حدسی که میزنم اینه که خونه جن زده نبوده و موضوع یک چیز دیگه میتونه باشه.