پس از دفن گرجی با هم به سمت خانه ملا ناصر رفتیم. از لرزش دستان پدربزرگ پیدا بود که بسیار ناراحت است . ولی به روی خودش نمی آورد. من جلوتر دویدم و در زدم .
– سلام.
– سلام ..ملا ا ا.. .
– چه شده ؟ چرا اینقدر سراسیمه ای ؟
– برجی .. برجی…
– خب ، برجی چه ؟
– مرده .!!
داخل رفتیم و نشستیم . تمام ماجرا را برایشان تعریف کردم . ملا ناصر شوکه شده بود .
– چرا پدربزرگت را بیدار نکردی ؟؟؟
– آخه خواب بود . نخواستم بیدارش کنم .
– چرا نمی فهمی ؟ ممکن بود جای برجی الان پدر بزرگت توی قبر خوابیده بود.
سپس نگاهی پر معنا به پدرجان کرد و گفت :
دیگر وقتش است .
و پدرجان هم با تکان دادن سرش تایید کرد.
– ببین ، شومان نشانت کرده و به جز شکست دادن او هیچ را دیگری برای خلاصی یافتن از دستش نیست . او موجودی خبیث و پست است و با کشتن عزیزان و نزدیکان قربانی او را شکنجه روحی می دهد . تو نه تنها برای خودت بلکه برای نجات جان عزیزانت هم که شده باید در مبارزه با او پیروز شوی .
– اما چطور ؟؟
– اول با هم به دنیای ارواح وارد میشویم . جایی که انتها ندارد و زمان در آن بی معنیست . با شومان در آنجا قراری ترتیب می دهیم . قواعد و شرایط مبارزه را او تعیین می کند . فراموش نکن که اگر لحظه ای بترسی ممکن است حتی قبل از مبارزه کشته شوی . قبل از ملاقات چیز های زیادی هست که باید یاد بگیری و بدانی .
– چطور باید بریم به دنیای ارواح ؟
کمی مکث کرد و ادامه داد .
– روحت را موقتا از جسمت خارج میکنم . به نوعی وارد کما می شوی . نمی میری ولی احتمال زنده ماندنت هم کم است .
– پس ….
مثل همیشه حرفم را قطع کرد .
– قرار شد دیگر بهانه ای نباشد . خودم در آنجا از تو مراقبت میکنم و قول می دهم که آسیبی نبینی .
با این حرفش سوالاتم را در ذهنم حبس کردم و چیزی نگفتم . به زیر زمین رفت و پس از دقایقی با شیشه ای پر از مایعی سرخ رنگ برگشت .
– این چیه ؟
– معجون ورود به دنیای ارواح .
نصفش را خورد و بقیه اش را به من داد .
– بنوش . آسیبی به تو نمی رساند .
تمام شیشه را سر کشیدم . پس از چند دقیقه حالت تهوع و سرگیجه شدید داشتم . به پدرجان گفتم ولی به من اطمینان داد که چیزی نمی شود . ملا ناصر کتابچه ای از جیبش در آورد و وردی خواند. به محض اتمام حرفهایش نا خودآگاه روی زمین افتادم. همان احساس سستی و لرزش را که در اولین ملاقاتم با ملا ناصر داشتم ، دوباره تجربه کردم . پس از مدتی بلند شدم . حس سبکی و نشاط زیادی داشتم . دیگر سرم گیج نمی رفت و حالت تهوع نداشتم .
– پدرجان ! حالم بهتر شده . حالا باید چه کنم ؟
در کمال ناباوری توجهی به من نکرد و سرش پایین بود . هر چقدر صدایش کردم انگار که نه انگار . جهت نگاه پدرجان را دنبال کردم . ناگهان چهره ای آشنا را دیدم .
خودم بودم … بیهوش ، روی زمین !!!!
.
.
.
.
خیلی ممنون از شما که وقت گذاشتید و مطالعه کردید و همچنین ممنون از مدیر محترم سایت .
لایک و نظر فراموش نشه .
نویسنده: محمد
خیلی خوبه ، ادامه بده .
پس ممد بقیش کو؟؟؟،!
یه لحظه یاد کارتون راک پشت های نینجا افتادم.
داستان جالبیه حیف که براخوندن بقیش باید منتظربمونیم.