قالب وردپرس قالب وردپرس قالب فروشگاهی وردپرس وردپرس آموزش وردپرس
ماورا
بررسی مختصر تاریخچه ماورا
مرداد ۲۴, ۱۳۹۷
هیپنوتیزم
القای فکر توسط هیپنوتیزم
مرداد ۲۵, ۱۳۹۷

داستان ماورایی (گوی اسرارآمیز) – قسمت ۵ – نوشته محمد

داستان ماورایی

داستان ماورایی

داستان ماورایی (گوی اسرارآمیز) – قسمت ۵ – نوشته محمد

پس از دفن گرجی با هم به سمت خانه ملا ناصر رفتیم. از لرزش دستان پدربزرگ پیدا بود که بسیار ناراحت است . ولی به روی خودش نمی آورد. من جلوتر دویدم و در زدم .

– سلام.

– سلام .‌.ملا ا ا.. .

– چه شده ؟ چرا اینقدر سراسیمه ای ؟

– برجی .. برجی…

– خب ، برجی چه ؟

– مرده .!!

داخل رفتیم و نشستیم . تمام ماجرا را برایشان تعریف کردم . ملا ناصر شوکه شده بود .

– چرا پدربزرگت را بیدار نکردی ؟؟؟

– آخه خواب بود . نخواستم بیدارش کنم .

– چرا نمی فهمی ؟ ممکن بود جای برجی الان پدر بزرگت توی قبر خوابیده بود.

سپس نگاهی پر معنا به پدرجان کرد و گفت :

دیگر وقتش است .

و پدرجان هم با تکان دادن سرش تایید کرد.

– ببین ، شومان نشانت کرده و به جز شکست دادن او هیچ را دیگری برای خلاصی یافتن ‌از دستش نیست . او موجودی خبیث و پست است و با کشتن عزیزان و نزدیکان قربانی او را شکنجه روحی می دهد . تو نه تنها برای خودت بلکه برای نجات جان عزیزانت هم که شده باید در مبارزه با او پیروز شوی .

– اما چطور ؟؟

– اول با هم به دنیای ارواح وارد میشویم . جایی که انتها ندارد و زمان در آن بی معنیست . با شومان در آنجا قراری ترتیب می دهیم . قواعد و شرایط مبارزه را او تعیین می کند . فراموش نکن که اگر لحظه ای بترسی ممکن است حتی قبل از مبارزه کشته شوی . قبل از ملاقات چیز های زیادی هست که باید یاد بگیری و بدانی .

همچنین بخوانید:   داستان ماورایی - جادو کردن معشوق (نوشته رضا)

– چطور باید بریم به دنیای ارواح ؟

کمی مکث کرد و ادامه داد .

– روحت را موقتا از جسمت خارج میکنم . به نوعی وارد کما می شوی . نمی میری ولی احتمال زنده ماندنت هم کم است .

– پس ….

مثل همیشه حرفم را قطع کرد .

– قرار شد دیگر بهانه ای نباشد . خودم در آنجا از تو مراقبت میکنم و قول می دهم که آسیبی نبینی .

با این حرفش سوالاتم را در ذهنم حبس کردم و چیزی نگفتم . به زیر زمین رفت و پس از دقایقی با شیشه ای پر از مایعی سرخ رنگ برگشت .

– این چیه ؟

– معجون ورود به دنیای ارواح .

نصفش را خورد و بقیه اش را به من داد .

– بنوش . آسیبی به تو نمی رساند .

تمام شیشه را سر کشیدم . پس از چند دقیقه حالت تهوع و سرگیجه شدید داشتم . به پدرجان گفتم ولی به من اطمینان داد که چیزی نمی شود . ملا ناصر کتابچه ای از جیبش در آورد و وردی خواند. به محض اتمام حرفهایش نا خودآگاه روی زمین افتادم. همان احساس سستی و لرزش را که در اولین ملاقاتم با ملا ناصر داشتم ، دوباره تجربه کردم . پس از مدتی بلند شدم . حس سبکی و نشاط زیادی داشتم . دیگر سرم گیج نمی رفت و حالت تهوع نداشتم .

– پدرجان ! حالم بهتر شده . حالا باید چه کنم ؟

در کمال ناباوری توجهی به من نکرد و سرش پایین بود . هر چقدر صدایش کردم انگار که نه انگار . جهت نگاه پدرجان را دنبال کردم . ناگهان چهره ای آشنا را دیدم .

خودم بودم … بیهوش ، روی زمین !!!!
.
.
.
.
خیلی ممنون از شما که وقت گذاشتید و مطالعه کردید و همچنین ممنون از مدیر محترم سایت .

همچنین بخوانید:   داستان ماورایی - جادوگران سیاه (نوشته گرگ شب)

لایک و نظر فراموش نشه .

نویسنده: محمد

مقالات مرتبط

admin
admin
درباره ردای سیاه (ادمین): تمرین کننده و نشر دهنده علوم روحی و روانشناسی (بیشتر)
اشتراک
اطلاع از
guest

3 دیدگاه ها
قدیمی ترین
جدیدترین
Inline Feedbacks
View all comments
Reza
مهمان
Reza
6 سال قبل

خیلی خوبه ، ادامه بده .

Hossein
مهمان
Hossein
6 سال قبل

پس ممد بقیش کو؟؟؟،!

darya
مهمان
darya
6 سال قبل

یه لحظه یاد کارتون راک پشت های نینجا افتادم.
داستان جالبیه حیف که براخوندن بقیش باید منتظربمونیم.

رفتن به نوار ابزار