قالب وردپرس قالب وردپرس قالب فروشگاهی وردپرس وردپرس آموزش وردپرس
میزگرد ماورایی
میزگرد ۲ (سوالات مربوط به چاکراها)
آگوست 12, 2018
گاو شیرده
تقلید رفتارهای گاوهای شیرده
آگوست 13, 2018

داستان ماورایی (گوی اسرارآمیز) – قسمت ۴ – نوشته محمد

داستان ماورایی

داستان ماورایی

داستان ماورایی (گوی اسرارآمیز) – قسمت ۴ – نوشته محمد

– ارباب شیطانی ؟؟؟

– بله . شیاطین دو دسته اند . نوکر ها و اربابان.

نوکر ها معمولا ترسو هستند . از اربابانشان به شدت هراس دارند و دستوراتشان را مو به مو انجام می دهند . ولی این به آن معنی نیست که از ما می ترسند . در واقع کار اصلی آن ها ترساندن و اذیت کردن انسان هاست ، از این رو ناصر هم حدس میزند شومان یکی از نوکر هایش را برای ترساندن تو و دزدیدن آن گوی فرستاده .

با خودم گفتم ، اگه اون موجود نوکر بود ، پس اربابش دیگه چیه .!!

– پدرجان ، حالا راه حل چیه ؟

– تنها راه حل اینه که توی مبارزه اونو شکست بدیم .

– چی ؟؟ مبارزه با شیاطین …؟

با خودم تصور میکردم که چطور با موجودی که ناخن هایش هم اندازه من و سرعتش از نور بیشتر است ، باید مبارزه کنم . به خانه رسیدیم . به بهانه درس و تمرکز و اینکه پدربزرگ تنها نباشد قرار شد شب آنجا بمانم . طولی نکشید که همه رفتند و من و پدربزرگ تنها شدیم . از آنجا که صبح زود بیدار شده بودم خیلی خوابم می آمد . بالش نرمی برداشتم و زیر کرسی رفتم . پلک هایم سنگین و سنگین تر می شدند . ناگهان با صدای در از خواب پریدم . ناخودآگاه به ساعت کوچک چوبی روی کرسی نگاهی کردم . دقیقا ۵:۳۰ !! ..

عجیب بود که پدر بزرگ بیدار نشد ، انگار فقط من صدای در را می شنیدم . من هم تصمیم گرفتم که بیدارش نکنم . هوا گرگ و میش بود . گرم کن پدربزرگم را روی شانه هایم انداختم و به سمت در رفتم . سوزی خفیف نوک بینی ام را نوازش میکرد و لرزشی خفیف بدنم را فرا گرفته بود . به هر حال جلو رفتم و در را باز کردم . در کمال ناباوری کسی نبود !! در را بستم و برگشتم . زیر کرسی رفتم و پتو را روی خودم کشیدم . هر کاری کردم نتوانستم با صدای پارس های دیوانه وار سگ پدربزرگ بخوابم . به حیاط پشتی رفتم تا ببینم چه مشکلی پیش آمده . باور نکردنی بود . نزدیک بود زنجیر پاره کند . دیوانه وار به سمت دیوار پارس میکرد!! حس کردم چیزی می بیند که من نمی بینم !

– برجی …! برجی …! ساکت باش .(borji)

نزدیک تر رفتم و سعی کردم آرامش کنم. کمی ساکت شد ولی طولی نکشید که دوباره شروع کرد به پارس کردن . دیگر کلافه ام کرده بود .

گفتم شاید مار دیده چرا که سگ پدربزرگ معروف بود به برجی مارگیر . زنجیرش را باز کردم . با سرعتی باور نکردنی به این طرف و آن طرف می دوید . فکر کردم دیوانه شده . سریع به سمت خانه دویدم و پدر بزرگ را صدا کردم . با هم به حیاط پشتی رفتیم . ناگهان با صحنه ای غم انگیز و ناهنجار مواجه شدیم .

گرجی ، غرق در خون روی زمین افتاده بود !!!!
.
.
.
.
مثل همیشه خوشحال میشم نظر بدید . لایک فراموش نشه .

نویسنده: محمد

admin
admin
درباره ردای سیاه (ادمین): تمرین کننده و نشر دهنده علوم روحی و روانشناسی (بیشتر)
اشتراک
اطلاع از
8 Comments
قدیمی ترین
جدیدترین
Inline Feedbacks
View all comments
Sara
مهمان
Sara
4 سال قبل

خیلی خوب شده

شب زنده دار
مهمان
شب زنده دار
4 سال قبل

عالیه …بازم بزار

علیرضا
مهمان
علیرضا
4 سال قبل

بازم عالی بود ادامه بده

میناگلرو
مهمان
میناگلرو
4 سال قبل

سلام دوست گرامی من دقیقا نمیدانم شما چند سال دارید که قضاوت کنم داستانتان چطوراست اگر زیر ۲۰ سال سن دارین قلم خوبی دارین و در صورت ادامه میتوانید در ژانر وحشت داستانهای خوبی بنویسید ولی نکته ای رو که باید توجه کنید اینکه باید خودتان قهرمان داستانتان باشد و انچنان رویداستان تمرکز کنید گویی خاطره ایی از خودتان را روایت میکنین شما نکات ریز را دقت نمیکنید بطور مثال داستان شما روایت زمستان است چون زیر کرسی میخوابین بعد در حیاط فکر میکنید سگ مار دیده اخر زمستان مار کجا هست ؟ این نکات ریز شاید برای مخاطب عام… بیشتر »

محمد
مهمان
محمد
4 سال قبل

درود . بسیار ممنونم که وقت گذاشتید و مطالعه کردید . بله من یکسال است که مینویسم و نوجوان هستم . نگاه منتقدانه تان را تحسین میکنم و خواهش میکنم تمام ایرادات را به من بگویید . بله نکته ی خوبی است ولی تمام مار ها به خواب زمستانی نمی روند و دیدن یکی از آن ها در یک روز سرد زمستانی کاملا معمول است برای اینکه صحت حرفهایم ثابت شود پیشنهاد میکنم در اینترنت راجع به مار ها سرچ کنید و البته من خودم هم در زمستان مار دیده ام ! به هر حال کار من بی ایراد نیست… بیشتر »

المیرا
مهمان
4 سال قبل
Reply to  محمد

موفق باشید عالیه داستانتون دوست عزیز ادامه بدین

Ebrahim?
مهمان
Ebrahim?
4 سال قبل

عالی بود داش ??

Shirin
مهمان
Shirin
4 سال قبل

عاالی

رفتن به نوار ابزار