قالب وردپرس قالب وردپرس قالب فروشگاهی وردپرس وردپرس آموزش وردپرس

داستان ماورایی – موجود فرا زمینی (قسمت پنجم) – (نوشته بهروز کالج)

تجربه ماورا
تجربه ماورایی – جن در دستشویی (نوشته میلاد)
فروردین ۱۹, ۱۳۹۹
مراقبه و مغز
فرق بین فکر کردن و مراقبه
فروردین ۱۹, ۱۳۹۹

داستان ماورایی – موجود فرا زمینی (قسمت پنجم) – (نوشته بهروز کالج)

داستان ماورایی

داستان ماورایی

داستان ماورایی – موجود فرا زمینی (قسمت پنجم) – (نوشته بهروز کالج)

خلاصه قسمتهای گذشته:

مهندس جوانی بعلت فوت پدرش از آلمان به ایران مراجعت میکند. ولی در هنگام بازگشت از وقوع اتفاقات غیر طبیعی در خانه شان مطلع میگردد. به این خاطر تصمیم میگیرد مشکلات را برطرف کند. اما بر خلاف انتظارش با حوادث غیر مترقبه و موجودی ماورایی در خانه روبرو میشود که دچار ترس و اضطراب غیر منتظره ای میگردد.

ادامه داستان:

هنوز نمیتوانم باور کنم موجودی که با آن مواجه شدم، واقعیت داشته باشد! مگر در دنیایی که در آن زندگی میکنیم، چنین موجوداتی هم وجود دارند که ما نمی بینیمشان!؟
یاد آن روز افتادم که پروانه خانم از مشاهده زنی با پوشش چادر عربی در خانه مان صحبت کرد و او را به شدت ترسانده بود و من حرفش را باور نکردم! چقدر او را سرزنش کردم که چنین چیزهای حقیقت ندارد و او را به رویا پردازی و خیالاتی بودن متهم کرده بودم!

یاد صحبتهای مادرم افتادم که درباره خاطرات اواخر دوران زندگی پدرم صحبت میکرد و اینکه پدرم از یک موجود خیالی در خانه صحبت کرده بود، ولی مادرم حرفهایش را باور نمیکرد! پس حتماً پدرم هم موجودی که من دیدم را مشاهده میکرده است!؟

پرسش های زیادی در ذهنم بوجود آمده بود، ولی پاسخ آنها را نمیتوانستم پیدا کنم. این سوالات مثل خوره به جانم افتاده است و دارد روح و روانم را میخورد.
آیا این موجود عجیب و غریب روح سرگردان زنی هست که عاشق پدرم بوده است و حالا با مردن پدرم به من علاقمند شده است؟ آیا در خانه مان روح و شبح زندگی میکند؟ و یا فقط شبها به خانه مان سرکشی میکنند و میروند؟ اگر این موجود اثیری مرا به جنون و دیوانگی بکشاند چه بلایی بر سرم می آید؟ شاید این موجود ناشناخته همان جن و پری داستانهای خیالی است! ولی مگر جن و پری را میتوان دید؟ پس چرا هر چقدر فیلمهای دوربین مداربسته را چک کردم هیچ تصویر مشکوکی در مونیتور مشاهده نکردم!

اعصابم حسابی بهم ریخته و افکار پوچ و بی هدفی ذهنم را مشغول کرده است. یاد چشمان آن موجود اثیری که می افتم، موهای تنم سیخ میشود. چشمان خیلی عجیب و خاصی داشت. انگار قدرت جادویی و افسونگری در آن چشم ها وجود داشت. انگار از چشمانش شعله آتش زبانه میکشید. خدایا این چه موجودی بود در برابرم قرار دادی!؟

خودم را سرزنش میکنم که چطور میشود تا دو شب پیش با چه شجاعت و جرأتی به خانه آمدم و از هیچ چیزی ترس و واهمه ای نداشتم. حتی موقع خوابیدن تمام چراغها را خاموش کردم تا اگر دزدی به خانه مان آمد، دستگیرش کنم. اما حالا با ترس و دلهره مثل دیوانه ها دارم به در و دیوار خانه مان نگاه میکنم و سکوت خانه برایم دلهره آور شده است. احساس میکنم سایه ای یا شبحی در گوشه و کنار خانه حرکت میکند و تمام وجودم را استرس فرا گرفته است.

ذهنم درگیر بیماری اسکیزوفرنی شده است. یاد صحبتهای یکی از دوستانم می افتم که دکتر عمومی بیمارستان بود و درباره بیماران اسکیزوفرنی علائم و نشانه هایی را شرح میداد که الان احساس میکنم خودم درگیر آن علائم و نشانه ها شده ام. حالا میفهمم چرا آن بیماران از وجود موجودات نامرئی حرف میزنند و دیگران حرفهایشان را باور نمیکنند و آنها را دیوانه خطاب میکنند.

ولی با همه این مسائل و کلی کلنجار رفتن با خودم تصمیم گرفته ام باز هم امشب در خانه بمانم تا ته و توی قضیه را دربیاورم و نگذارم این فوبیا و ترس لعنتی بر من غلبه کند. به این خاطر به پسر دایی ام سعید تلفن کردم و درباره حوادث پیش آمده صحبت کردم و عاجزانه از او خواهش کردم که امروز حتماً به خانه مان بیاید و شب را در کنارم بماند تا اگرآن موجود اثیری دوباره به خانه مان آمد بتوانم با قوت قلب بیشتری برخورد نمایم.

همچنین بخوانید:   داستان ماورایی (گوی اسرارآمیز) – قسمت 5 – نوشته محمد

سعید ابتدا حرفهایم را باور نکرد و سوال کرد: “پارسا خدا وکیلی بعد از رفتن ما علفی یا بنگی نکشیده بودی که خیالاتی بشی و این توهمات برات پیش بیاد؟”
با ناراحتی گفتم: به جون مادرم قسم میخورم که اصلاً هیچی نزده بودم و کاملاً در حالت طبیعی و بیداری کامل بودم که اون موجود عجیب و غریب رو دیدم و خدا وکیلی هوش و حواسم سر جاش بود.
سعید که میدانست من هیچوقت برای موضوع بیهوده و دروغی جان مادرم را قسم نمیخورم، دیگر چیزی نگفت و برای بعد از ظهر قرار گذاشت که تنها به خانه مان بیاید.
خوشبختانه نامزدش شادی بهمراه خانواده اش امروز به شمال رفته بودند و سعید تنها بود و او قصد داشت فردا به شمال برود، به این خاطر قبول کرد که امشب در خانه مان بخوابد.
.
.
.
در طول روز هر دقیقه اش به اندازه یک ساعت و هر ساعتش برایم به انداره یک شبانه روز گذشت و باید اعتراف کنم روز سخت و ملالت آوری را گذراندم. نمیدانستم چکار باید بکنم و مثل آدمهای گیج و منگ رفتار میکردم.
بالاخره طرف ساعت هفت بعد از ظهر سعید به خانه مان رسید. با اتومبیل سیاه رنگ پدرش وارد حیاط خانه شد و در همان وسط محوطه حیاط اتومبیل را پارک کرد.
طبق عادت همیشگی اش که از بچگی سعی میکرد حرصم را دربیاورد گفت: “به افتخارت این آهنگ رو میزارم”. بعد آهنگ ”نازی ناز کن“ ابی را با صدای بلند از سیستم اتومبیلش پخش کرد.
این ترانه تداعی کننده عشق زندگی ام نازنین بود که من نازی صدایش میکردم و این آهنگ را همیشه به یادش گوش میدادم و از وقتی نازنین از زندگی ام رفته بود،گوش دادن به این آهنگ بیشتر از اینکه برایم لذت آور باشد، زجر آور بود و با گوش کردنش دلم میگرفت و به یاد دوران افسردگی و غمها و غصه هایم می افتادم و گاهی نیز از شنیدنش گریه ام میگرفت. بخاطر همین با عصبانیت گفتم: “خواهش میکنم خاموشش کن سعید امروز حالم اصلاً خوب نیست”.

سعید از بی حوصلگی و عصبانیتم تعجب کرد و صورتش را به حالت مسخره ای درآورد و برای اینکه فضا عوض شود شروع به ادا درآوردن کرد و با صدای بلند و با لودگی گفت: “خب حالا نشون بده این دختر چادر سیاه به سر کجاست تا خودم همین الان خفتش کنم…”.
همینطور که داشتم به تتوی روی بازویش که از اشکال و علایم شیطانی الگو گرفته بود نگاه میکردم، گفتم: “پسر خوب… تو که آخه اون لحظه ای که به سراغم اومد رو تجربه نکردی، ببینی چه ترسی به جون آدم میندازه… یه شرایط خیلی بدی رو گذروندم که هوش و حواسم سرجاش بود ولی نمیتونستم برم بگیرمش. انگار بدنم لمس شده بود. انگار با چشمانش افسونم کرده بود. بعلاوه از کجا معلوم اصلاً زن و دختر باشه!؟ شاید یه مرد سبیل کلفت باشه که تو رو با این هیکلت گنده باقالیت قورت بده بخوره!”.
سعید همینطور که وارد ساختمان میشد گفت: “نه عزیزم… من مثل تو دست و پا چلفتی نیستم. فقط کافیه چشمم به چشمش بیوفته ببین چنان بلایی سرش بیارم که هوس بی اجازه وارد شدن توخونه مردم رو دیگه بخودش نده.
گفتم: “خدا کنه… ولی دوست دارم اون لحظه که خودش رو بهت نشون میده قیافت رو ببینم که با این هیکلت گنده باقالیت شلوارش رو خیس کردی یا رنگی شدی!”.
سعید همینطور که بازوی دست راستش را به حالت فیگور از پهلو گرفته بود گفت: “داداش این بازو رو نگاه کن… ما این بازوها رو با تیله بازی درست نکردیم. واسش سالها زحمت کشیدیم. حالا بهت نشون میدم چه بلایی سرش میارم”.
رویم را برگرداندم و به سمت آشپزخانه رفتم تا نسکافه و شیرینی برایش بیاورم و با خنده گفتم: “حالا میبینیم…”.
سعید در حالیکه روی کاناپه مینشست و پاهایش را روی میز دراز کرده بود گفت: “راستی پارسا من شنیدم اگه کسی بتونه این جور موجودات رو بگیره و اسیرشون کنه اونوقت هر کاری ازشون بخوای برات میکنن…”.
سینی را آوردم و گفتم: “عزیزم تو یه چیزی شنیدی… به همین راحتیها هم که فکر میکنی نیست. موقع دیدنشون چنان ترسی به جونت میندازن که فکر گرفتن و اسیر کردنشون برات بی معنی میشه. من خودم اصلاً به این موجودات ماورایی اعتقادی نداشتم. ولی الان که دارم باهات صحبت میکنم واقعاً مغزم هنگ کرده که چطوری چنین موجوداتی هم در کنار ما زندگی میکنن و ما اونها رو نمیبینیم. ولی اونها وجود دارن و آدمها رو دارن میبینن”.
.
.
.
بعد از خوردن شام، سعید گفت: “یه فیلم باحال بزار ببینیم”.
سراغ کمد فیلمها رفتم و از دی وی دی های جدیدی که تازه دستم رسیده بود چند تا را به سعید نشان دادم. سعید از بین اون فیلمها دست گذاشت رو فیلم “The Mothman Prophecies” که با بازی Richard Gere بود. بهش گفتم: “اینکه روی قابش نوشته ژانر فیلم ترسناکه!”.
سعید گفت: “اتفاقاً خوبه… با حال و هوای امشب که قراره یه موجود ماورایی شکار کنیم خیلی حال میده فیلم ترسناک ببینیم. به اضافه من از این هنرپیشه اش خوشم میاد. اتفاقاً هر وقت هم فیلمهاش رو میبینم یاد تو می افتم”.
با چشمانی متعجب بهش نگاه کردم و دی وی دی را در دستگاه سیستم پخش خانگی گذاشتم. از آنجاییکه فیلم به زبان اصلی بود از شروع فیلم سعید درباره گفتگوهای بین بازیگران پشت سر هم سوال میکرد و من باید هم فیلم را میدیدم و همزمان هم برای سعید نقش مترجم را اجرا میکردم.
اواسط فیلم سعید حوصله اش سر رفت و گفت: “پارسا فیلمش انگار سرکاریه یه فیلم دیگه بزار”.
اما من قبول نکردم و گفتم: “اتفاقاً فیلمش داره جالب میشه صبر کن ببینم آخرش چی میشه!”.
ولی سعید بلند شد و رفت گوشی تلفنش را برداشت و به نامزدش شادی زنگ زد تا با او سرگرم شود.
بعد از اینکه فیلم تمام شد، خواستم بروم و بخوابم. ولی سعید همچنان داشت با نامزدش حرف میزد و حسابی در لذت صحبت با عشقش غرق شده بود و حس رمانتیکی شدیدی هم بخودش گرفته بود که از دیدنش خنده ام گرفت.
به سعید گفتم: “من دیگه میرم بخوابم. تو هم حتماً بیا اتاقم بخواب که تنها نباشم”
سعیدگوشی را از رو گوشش برداشت و گفت: “باشه باشه… تو برو بخواب منم وقتی صحبتم تموم شد میام تو اتاقت میخوابم خیالت راحت باشه”
من هم دیگر اصرار نکردم تا صحبتشان را بخاطرم قطع کنند. به اتاق خوابم رفتم و با خیال راحت روی تخت دراز کشیدم. ضمن اینکه یک بالش و پتو بر روی کاناپه اتاقم گذاشته بودم تا سعید راحت بخوابد و دیگر مرا بیدار نکند.
.
.
.
در خواب سنگینی فرو رفته بودم که با تکانی که به تخت خوابم وارد شد، یکدفعه از خواب بیدار شدم. یک لحظه متوجه شدم آن موجودی ماورایی مرا بیدار کرده است. ولی ترس و دلهره عجیبی به دلم افتاد و جرأت نکردم از جایم تکان بخورم. خودم را بخواب زدم و تکان نخوردم. اما آن موجود ماورایی که انگار از دستم خیلی عصبانی بود، میخواست پتو را از رویم بردارد.
من عادت دارم در هنگام خواب به روی شکم و به حالت دمر بخوابم. همینطور که بحالت دمر خوابیده و پتو را بر روی خود کشیده بودم، سرم را از ترس زیر پتو بردم و با دو دستم پتو را از دو طرف راست و چپم محکم نگه داشتم. ولی آن موجود غریبه با حالتی از روی عصابیت و غیظ شدید پتو را به سمت خودش میکشید و میخواست آن را از رویم بردارد. ولی من به سختی مقاومت میکردم و یکدفعه یاد سعید افتادم و صدایش زدم: “سعید بگیرش… سعید بگیرش… سعید بگیرش…”
ولی متاسفانه هیچ حرکتی از طرف سعید انجام نمیشد. هیچ صدایی هم از آن موجود در نمی آمد و اصلاً حرف نمیزد. فقط با حالتی که حس میکردم خیلی عصبانی است، پتویم را به سمت خودش میکشید و صدای نفسهایش را بر روی خودم حس میکردم. من همچنان مقاومت میکردم و فقط زیر لب سعید را صدا میزدم تا او را بگیرد و مرا از دستش نجات دهد.

همچنین بخوانید:   داستان ماورایی - دوراهی زندگی من قسمت اول - نوشته پیمان

بعد از گذشت دقایقی که احساس کردم آن موجود از کشیدن پتو دیگر خسته و منصرف شده است، یکدفعه پتو را رها کرد و بر رویم شیرجه زد و دقیقاً به اندازه جثه یک انسان معمولی که وزنی در حدود ۶۰ یا ۶۵ کیلو داشت بر رویم دراز کشید.

انگار بختک به جانم افتاده بود. میخواستم داد بزنم ولی زبانم قفل شده بود. نمیتوانستم فریاد بزنم تا آن موجود را از خودم دور کنم. همینطور که زیر دست و پایش داشتم خودم را به شدت تکان میدادم تا از رویم پرتش کنم، یکدفعه قفل زبانم باز شد و یک فریاد گوش خراش کشیدم. همین که صدای فریادم بلند شد، متوجه شدم آن موجود رهایم کرده و غیب شده است. مثل فنر از تخت خوابم پریدم و به اطراف نگاه کردم. ساعت حدود ۵ صبح ولی هوا کاملاً تاریک بود.
سعید مثل یک خرس گنده روی کاناپه خوابیده و خرناس میکشید و از صدای فریاد من هم حتی بیدار نشده بود. توی دلم گفتم: “منو باش به امید این گنده بک بودم و هی صداش میکردم تا اون رو بگیره”.
اما خوشبختانه بخاطر وجود سعید در اتاقم و اینکه دیگر تنها نبودم، قوت قلبی داشتم و از برگشت مجدد آن موجود عجیب ترسی به دلم راه ندادم. به در و دیوار نگاه کردم و احساس کردم اون موجود دارد من را میبیند. با صدای بلند گفتم: “برو گم شو… نمیخوام دیگه بیای سراغم، برو گم شو… برو…”
دوباره روی تخت خوابم دراز کشیدم و با خیال راحت به خواب عمیقی فرو رفتم.

همچنین بخوانید:   داستان ماورایی باغ پدربزرگ فصل دوم (مسابقه ی بزرگ) - قسمت دوم - نوشته محمد

پایان قسمت پنجم

 

 

مقالات مرتبط

علی خانی (مشاور سایت)
علی خانی (مشاور سایت)
علی خانی، علاقه مند به حوزه ماورا و موضوعات عرفانی و روحی شرقی و غربی از جمله مدیتیشن، انرژی درمانی، طب سنتی، یوگا، خواب بینی، سفر روح و …
اشتراک
اطلاع از
guest

11 دیدگاه ها
قدیمی ترین
جدیدترین
Inline Feedbacks
View all comments
سحر
مهمان
سحر
4 سال قبل

میگن وقتی داستان یا هر متنی رو خوندی و حس کردی زمان زود گذشته یعنی اون داستان عالی بوده. منم همچین حسی رو موقع خوندن سری داستانهای شما دارم. دستتون واقعا درد نکنه

Behrouz K
عضو
4 سال قبل
Reply to  سحر

سلام و درود به شما دوست عزیز و سپاسگذارم از ابراز نظرتون و همچنین خیلی خوشحالم که توانستم نظر مثبت شما رو جلب کنم
پیامهای شما برای بنده دلگرمی بوجود میاره تا بیشتر به نوشتن توجه کنم
در پناه خدا

حسین
مهمان
حسین
4 سال قبل

متن روانی بود. قسمت عشق جن به پدر مرحومش برام مبهم بود. یعنی از ترس جن سکته کرده؟

Behrouz K
عضو
4 سال قبل
Reply to  حسین

سلام و درود به شما دوست عزیز
در مورد سوالتون نخیر پدرش بر اثر کهولت سن فوت کرده و ارتباطی به سکته و ترس از موجودی ماورایی نبوده
شخصیت داستان به یاد حرفهایی که قبلاً شنیده می افته که شاید پدرش هم در زمان حیات چنین موجودی رو مشاهده میکرده و اینکه جنسیت این موجود چیه رو حالا شخصیت داستان نمیدونه و فقط حدس میزنه شاید زنی باشه که به پدرش علاقمند بوده و حالا شخصیت داستان درگیر این افکار شده

M.v
عضو
4 سال قبل

سلام بهروز جان من از بچه گی عاشق نوشتن و خطاطی بودم.خیلی چیزا نوشتم از موارد ماورایی تا دلتنگیهام.حرفام با خدا.حتی داستان.بیشتر شاید خوندم تا نوشتن.و چیزایی که یاد گرفتم این بوده که:۱)کلمات واقعا روح دارن و موقع نوشتن هر چقدر احساس بتونی بهشون منتقل کنی جذب میکنن و مطمئن باش همون احساس و برداشت رو به خواننده منتقل میکنن. ۲)یه نویسنده حرفه ای گستره ای وسیع از واژگان مترادف تو ذهنش داره.مثلا راه رفتن قدم زدن پیاده روی گرچه ظاهرا شبیه همن ولی با دقت کردن به هر کدوم تصویر خاصی از مصدر پیمودن تو ذهن پدیدار میشه.به طور… بیشتر »

Behrouz K
عضو
4 سال قبل
Reply to  M.v

سلام و درود به دوست خوبم آقا محمد عزیز از لطف و توجهت بسیار ممنونم در مورد مطلبی که اشاره کردی کاملاً با نظرت موافقم که کلمات و واژگان دارای روح مخصوصی هستند و هر لغت و اصطلاح بار معنایی و روانی خودش رو داره که با بکارگیری صحیح و باظرافت از اونها میتوان بخوبی احساس خود رو به شنونده منتقل کرد خوشبختانه زبان فارسی هم گستردگی وسیعی داره و کلمات و واژگان متنوعش میتونن مثل یه ابزار مناسب به نویسنده کمک کنن و اینکه در گذشته هم زبان فارسی با زبان عربی آمیختگی پیدا کرده باعث شده محدوده اش… بیشتر »

M.v
عضو
4 سال قبل
Reply to  Behrouz K

سلام بهروز جان در مورد داستان نویسی باید اذعان کنم که فردی بسیار با هوش هستید.و یکی از خصایل منفی من در زندگی که خیلی بهم ضربه زده همین کمال گراییه.من همیشه تو اقدامات متفاوت و اعمالم یا خیلی خوب ظاهر شدم یا کاملا بد.این منو خیلی اذیت کرده.در مورد عرایضم نسبت به ابی یا اون چندتای دیگه متوجه بودم که احتمالا لحن تندم باعث اوقات تلخی بشه.من از اینکه شخصیتهای مطرح با احساسات مردم بازی کنن و بدتر عرقی به وطنشون نداشته باشن بیزارم.بحث ابی نیست فقط.در اینکه ابی صدای قدرتمندی داره شکی نیست.ولی من همیشه به انسانیت و… بیشتر »

Behrouz K
عضو
4 سال قبل
Reply to  M.v

مجدداً سلام و درود به دوست خوبم آقا محمد عزیز
اگرچه شاید در مواردی اختلاف نظری بوجود بیاید ولی قلباً برایم شخصیت محترم و دوست داشتنی هستی و خصوصاً از صداقت کلامی که داری خیلی لذت میبرم و از این بابت تحسینت میکنم
آرزو میکنم همیشه پاینده و کامیاب باشی
در پناه خدا

حیف نون
مهمان
حیف نون
4 سال قبل

توصیه اخلاقی داستان اینکه اگه جن مشکوک به اکبر سگ سیبیل دیدید رو شکم نخوابید. به پشت بخوابید تا اگه افتاد روتون خوش به حال شما شه نه اون.

M.v
عضو
4 سال قبل
Reply to  حیف نون

سلام دوستان
رفیقمون حیف نون خیلی با حاله.دوتا تقاضا ازش دارم اول اینکه واسمون ازین طنزا تو قالب داستان ارسال کن چون با توجه به داستان قبلیت مطمئنم توانایی بالایی داری.دوم اینکه اگه نام کاربریتو تغییر بدی ممنون میشم گرچه توش مفاهیم زیادی نهفته و تشخیص جنابعالی قابل احترامه ولی من وقتی میخوام اسمتو بنویسم کمی معذبم.به هر حال شما و همه دوستان رو سر ما جا دارید

Behrouz K
عضو
4 سال قبل
Reply to  حیف نون

سلام و درود به حیف نون عزیز که طبع طنز و لودگی ات همیشه باعث خنده و شادی ذهن و روانم میشه
از توصیه اخلاقیت هم بسیار ممنونم و حتماً به کاراکتر داستان منتقل میکنم که دفعه بعد که خواست بخوابه به پشت بخوابه تا بنا به توصیه شما خوش بحالش بشه

رفتن به نوار ابزار