قالب وردپرس قالب وردپرس قالب فروشگاهی وردپرس وردپرس آموزش وردپرس
تجربه ماورا
تجربه ماورا – پروانه های سفید (نوشته سمیه)
مارس 16, 2020
مشاهده نور آبی و طلایی
دلیل مشاهده نور آبی و طلایی
مارس 16, 2020

داستان ماورایی – موجود فرا زمینی (قسمت دوم) (نوشته بهروز کالج)

داستان ماورایی

داستان ماورایی

داستان ماورایی – موجود فرا زمینی (قسمت دوم) (نوشته بهروز کالج)

با درود و سلام خدمت همه دوستان عزیز ماورایی و مسؤلین محترم سایت آرنوشا

خلاصه قسمت اول داستان
مهندس جوانی در حدود بیست و هشت نه ساله بخاطر فوت پدرش از آلمان به ایران مراجعت میکند و بعد از پایان مراسم ختم و امور انحصار وراثت در هنگام برگشت، مادرش از وقوع اتفاقات عجیب و غریب در خانه شان اطلاع میدهد و مرد جوان تصمیم میگیرد برای رفع تنهایی و نگهداری از مادرش ، پرستاری استخدام کند.

ادامه داستان:
طرف ساعت ۹ صبح از خواب بیدار شدم. از دیشب برف آمده و همه جا را سفید پوش کرده است. بعد از بیدار شدن طبق عادت همیشگی تصمیم گرفتم دوش مختصری بگیرم.
در حمام در حال اصلاح صورتم بودم که دفعتاً یکی از شامپوها از روی قفسه روی دیوار به زمین افتاد و یک لحظه از صدای زمین خوردنش ترسیدم… حس کردم افتادنش غیر طبیعی بود! ولی به خودم نهیب زدم “آخه چه مساله غیر طبیعی میتونه باشه!؟”
بعد به این فکر کردم که احتمالاً جاش کج بوده و بخاطر بخار آب و انرژی گرمایی که به بطری شامپو وارد شده تغییر حالت داده و از بالای قفسه به زمین افتاده…
صبحانه ای که مادرم آماده کرده بود را میل کردم. میخواستم به دکه روزنامه فروشی سر چهارراه بروم و یک روزنامه همشهری بگیرم تا از طریق آگهی های روزنامه، شخص مناسبی برای پرستاری و نگهداری مادرم پیدا کنم.
جلوی آیینه قدی ایستادم و به خودم نگاه کردم. چقدر موهایم در این مدت بلند شده بود! بخاطر مشغله هایی که داشتم حقیقتاً سلمانی رفتن و کوتاه کردن موهایم را فراموش کرده بودم. در صورتیکه من همیشه موهایم را آنکارد و مرتب میکردم. دستی به موهایم کشیدم و به عقب سر و پشت گوشهایم حالت دادم. بقدری موهایم بلند شده که حتی میتوانم آنها را با کش ببندم. پالتوی پشمی مشکی را پوشیدم. شال نوک مدادی را بر روی گردنم گره زدم و دوباره به سرتا پای خودم نگاه کردم.
نمیدانم چرا از وقتی به ایران آمده ام همیشه لباس های سیاه و تیره می پوشم! البته شاید فوت پدرم در سیاه پوش شدنم تاثیر داشته باشد. ولی حالا که چهلم پدرم هم تمام شده است هنوز از پوشیدن لباس های تیره و سیاه دست بر نداشته ام. ناخودآگاه هر وقت که میخواهم بیرون از خانه بروم دوست دارم تیپ مشکی بزنم. علیرغم اینکه زمانی که در آلمان زندگی میکردم بیشتر به لباسهای رنگ روشن و شاد علاقمند بودم و کسانی که همیشه لباس سیاه می پوشیدند را دپرس و افسرده تصور میکردم.
به این فکر اهمیتی ندادم و نیم بوت چرمی که از بغل زیپ میخورد رو به پا کردم و از خانه خارج شدم.
پایم را روی برفهای سپید حیاط می گذارم. از کودکی راه رفتن روی برف برایم لذت وصف ناپذیری داشت. گوشه سمت راست حیاط خانه مان یک درخت کاج کریسمس است که با برفی که از دیشب بر روی آن نشسته بسیار زیبا شده است. این کاج را پدرم همان موقع که این عمارت را خریده بود در حیاط خانه کاشته بود و الان حدود شش یا هفت متر ارتفاع دارد. نمیدانم چرا از وقتی به ایران آمده ام هر وقت چشمم به این درخت کاج می افتد یک کلاغ سیاه را میبینم که بالای درخت کاج نشسته و دارد به من نگاه میکند! وقتی نگاهم به کلاغ می افتد، سرش را تکانی میدهد پرهایش را باز میکند و به سمت خیابان پرواز میکند.
از دکه روزنامه فروشی یک بسته سیگار مارلبرو لایت و یک روزنامه همشهری گرفتم و همانطور که یک نخ سیگار از بسته اش در می آورم به آگهی های روزنامه نگاه انداختم. در قسمت خدمات چند آگهی پرستاری بود و تصمیم گرفتم برگردم خانه و از آنجا تلفن بزنم و پیگیری کنم.
در راه برگشت با خودم فکر کردم ” حالا چطوری میتونم یه پرستار خوب و مطمئن پیدا کنم؟” یکدفعه یاد خواب دیشب افتادم که یکی از همکلاسی های قدیمی دبیرستانم که با هم صمیمی بودیم و در طول دوران دبیرستان با هم به موسسه کانون زبان ایران میرفتیم و نامش فرهاد بود را دیده بودم و در خواب از فوت پدرم و برگشتنم به ایران گفته بودم و اینکه دنبال یک پرستار خوب و مناسب برای مادرم می گردم تا تنها نباشد.
پیش خودم گفتم: “چه خوب شد یادم آمد. بروم خانه بگردم شماره فرهاد را پیدا کنم و با او تماس بگیرم و برای پیدا کردن یک پرستار خوب از او کمک بگیرم”
وقتی به در خانه رسیدم مادرم داشت از خانه خارج میشد.
با عجله گفت: “پارسا جان من دارم میرم لواسون خونه خاله شهلا” بعد در حالیکه در اتومبیل رو باز می کرد ادامه داد: “خاله واسه شام دعوت کرده تو هم دیگه تا بعدازظهر خودتو برسون منتظرتیم. ناهارتم درست کردم تو یخچاله داغش کن بخور”
قبل از اینکه چیزی بگویم و موافقت یا مخالفتی داشته باشم، چون از شوهر خاله ام بدم می آمد و دوست نداشتم ببینمش، درب را بست و اتومبیل حرکت کرد.
به داخل خانه رفتم و پالتویم را در آوردم. هوس نوشیدن قهوه به سرم زده بود. استریو پخش را روشن کردم و آهنگ Nothing compares to you از خواننده ایرندی Sinéad O’Connor را در فضای سالن پخش کردم. به سمت آشپزخانه رفتم و قهوه ساز را از کابیت در آوردم و در حال درست کردن قهوه بودم که زنگ خانه به صدا درآمد!
منتظر هیچکس نبودم بهمین بخاطر از صدای بی موقع زنگ، دلم هُری پایین ریخت.
مقابل صفحه نمایش یک خانم جوان را دیدم. گوشی آیفون را برداشتم و پرسیدم: “بله بفرمایید”
خانم جوان پرسید: “منزل آقای رادمنش؟”
گفتم: “بله بفرمایید”
گفت: “از طرف آقای عباسی اومدم آقای فرهاد عباسی…”
یک لحظه سرم گیج رفت… منگ شدم. چی گفت…؟ این کیه…؟ اصلاً از کجا پیدا شده…؟ فرهاد عباسی…!؟
به سرعت باد خودم را به در حیاط رساندم و در را باز کردم.
یک خانم جوان در حدود بیست و چهار پنج ساله با سر و وضعی مرتب در آستانه درب ایستاده بود و کیف مشکی رنگی روی دوشش انداخته بود.
تا چشمش به من افتاد با لبخندی که دندان های یکدست و سفیدش نمایان میشد گفت:
“سلام آقای رادمنش من پرویزی هستم. شرکت خدماتی بهیار نوین مرا برای پرستاری مادرتان معرفی کرده”
یک لحظه گوشهایم یخ زد! چشمانم سیاهی رفت. صدایش در گوشم پیچید “شرکت خدماتی مرا معرفی کرده…”. با لکنت گفتم: “برای پرستاری مادرم…!؟”
او هم با لبخندی گفت: “بله مگه شما برای نگهداری مادرتون نمیخواستید پرستار بگیرید!؟
داشتم دیوانه میشدم… مگر امکان داشت! من دیشب در خواب با دوستم فرهاد صحبت کرده بودم و حالا چگونه امکان داشت بدون اینکه تماسی با او داشته باشم و او از این موضوع باخبر شود، این خانم را معرفی کرده باشد!
همین طوری که هاج و واج داشتم به او نگاه میکردم با تعجب پرسید: “چیزی شده؟ انگار رنگ صورت تان پریده!
با مِن مِن گفتم: “نه نه… من خوبم!”
گفت: “پس اجازه میدین وارد شم؟ هوا خیلی سرده… بخدا دارم یخ میزنم”
یکدفعه به خودم آمدم و گفتم: “بله… بله بفرمایید داخل”
همینطور که به داخل ساختمان هدایت می کردم زیر چشمی به سرتا پای دختر جوان نگاه کردم. از آنجاییکه خودم قد بلندی دارم خانم های قد بلند هم بیشتر نظرم را جلب میکنند. خانمی قد بلند و خوش اندام بود. یک پالتوی جیر مشکی پوشیده بود که یقه اش نوار پهن خز داشت با شلوار جین و چکمه های ساق بلند چرمی که فکر میکنم پاشنه چکمه هایش به بلندی قدش افزوده بود. شال سیاه رنگی نیز روی سرش را پوشانده بود. در کنار هم که راه می رفتیم عطر خوش بویی از جانبش، مشامم را پر کرده بود و حس مطبوعی بهم وارد میکرد.
به داخل ساختمان آمدیم و به سمت سالن هدایتش کردم. هنوز قلبم از طپش شدید خارج نشده بود و کمی هم استرس داشتم.
کمی به اطراف نگاه کرد و پرسید: “مادرتان تشریف ندارند؟”
گفتم: ” نه پیش پای شما رفت منزل یکی از اقوام”
همینطور که به سمت آشپزخانه میرفتم پرسیدم: “قهوه میل دارید؟ آخه من داشتم برای خودم قهوه درست میکردم”
با لبخندی جواب داد: “لطف میکنید… خیلی ممنون”
فنجان ها را پر کردم و بر روی سینی گذاشته و چند تکه کیک هم در کنارش قرار دادم..
بعد از اینکه فنجان قهوه را برداشت و روی میز گذاشت در کیفش را باز کرد و یک سری کاغذ در آورد و گفت: “بفرمایید این هم مدارک شناسایی بنده و معرفی نامه شرکت…”
چشمم به انگشتان بلند و کشیده اش افتاد. لاک مشکی رنگی که بر روی ناخن هایش زده بود ترکیب جالبی با سپیدی پوست دستش ایجاد کرده بود.
در لحظه گرفتن مدارک، چشمانم با چشمانش تلاقی پیدا کرد و انگار برق فشار قوی بهم وصل کردن و به خود لرزیدم. چشمانش گیرایی خاصی داشت. انگار این شخص را من قبلاً دیده بودم ولی هر چقدر به مغزم فشار آوردم چیزی به ذهنم نرسید. در کل چهره معصومانه ای داشت. صورت گرد و پیشانی بلندی با بینی باریک و لبهای برجسته و گوشتی و چانه گِردش که ترکیب زیبایی ایجاد کرده بود. ولی چشمهایش حالت خاصی داشت. چشمانی درشت و مورب که رنگ عسلی روشن داشت. به یاد کتاب “چشمهایش” نوشته “بزرگ علوی” افتادم. شاید استاد ماکان آن داستان هم افسون چنین چشمهایی شده بود و آن پرده نقاشی معروف را کشیده بود.
به مدارک نگاه کردم. کارت ملی، شناسنامه، معرفی نامه از شرکت خدمات پرستاری و نامه حُسن انجام کار از محل کار قبلی و یک برگ سفته.
همه مدارک کامل بود. به کارت ملی اش نگاه کردم. اسمش پروانه پرویزی متولد ۱۳۶۶/۰۶/۰۶
یاد فیلم طالع نحس افتادم که پسر بچه آن فیلم هم تاریخ تولدش ۶۶/۶/۶ بود.
گفتم: “تاریخ تولدتون چقدر عددش رُنده! ششِ ششِ شصت و شش!”
خنده ملیحی کرد و گفت: آره اتفاقاً سر این موضوع دوستانم بهم میگن تو روز خاصی به دنیا اومدی!”
پرسیدم: “ببخشید میتونم در مورد میزان تحصیلاتتون بپرسم؟”
نگاه معنی داری کرد و پاسخ داد: “بله، من تا ترم شش رشته پرستاری در دانشگاه علوم پزشکی تهران درس خوندم ولی بخاطر مشکلات خانوادگی که برام پیش اومد و نمیخوام اینجا بازگو کنم و به پدرم مربوط میشه، مجبور شدم دانشگاه رو رها کنم و مشغول به کار شم تا خرج خودم رو در بیارم و کمک خرج خانواده ام هم بشم”
پرسیدم: “میتونم بپرسم آدرس منزلتون کجاست؟”
با بی میلی گفت: “محله نازی آباد… ولی از بابت دوری مسافت نگران نباشید. خونه ما نزدیک ایستگاه متروست و حدوداً یک ساعته با مترو میرسم ایستگاه تجریش و از اونجا هم که تا خونه شما یک کورس بیشتر تاکسی نمیخواد. ضمن اینکه من قراره بصورت شبانه روزی در منزل شما کار کنم و طبق قانون کار پرستاری فقط هر شب جمعه میتونم به خونه خودمون برم تا کنار خانواده ام باشم و جمعه بعد از ظهر دوباره برگردم. در مورد دستمزد هم باید بگم حقوق من ماهی یک میلیون تومنه”
حساب کردم یک میلیون تومان تقریباً چهارصد یورو در ماه میشد که نسبت به دستمزدهای معمول در آلمان، پول خیلی کمی بود.
گفتم: “مشکلی از بابت حقوقتون نیست. مدارکی هم که همراتون آوردین کامله… فقط من یه سوال مهم از شما دارم”
با لحنی مودب و دلنشین گفت: “بفرمایید !”
گفتم: “میشه بفرمایید شما چطوری اطلاع پیدا کردین ما دنبال استخدام پرستار شبانه روزی می گردیم ؟”
چشمان درشتش را گرد کرد و با تعجب از سوالم پاسخ داد: “امروز صبح از شرکت خدمات پرستاری تماس گرفتن و آدرس خونه شما رو دادن که خدمتتون برسم و من هم سریع اومدم تا زودتر از بقیه استخدام بشم”
داشتم دیوانه میشدم… مگر چنین چیزی امکان داشت! من بدون اینکه با دوستم فرهاد تماس گرفته باشم و مشکلم را مطرح کنم، او چگونه خبر دار شده بود و برای فرستادن پرستار با شرکت خدماتی هماهنگ کرده بود! این اتفاق در خواب پیش آمده و حالا در بیداری به وقوع پیوسته بود!
باید اعتراف کنم اگر این خانم، ظاهر زشت یا حتی معمولی هم داشت قطعاً قبول نمیکردم که پرستار مادرم بشود و به بهانه ای ردش میکردم. ولی ظاهر جذاب و دلنشین او نظرم را جلب کرده بود. خصوصاً با چهره معصومانه و چشمان گیرایی که به من نگاه میکرد، فکر اینکه آدم شیاد یا کلاه برداری باشد را از سرم بیرون میکرد. ضمن اینکه مدارک شناسایی اش نیز کامل بود و تردیدم را کمرنگ میکرد چون روی سربرگ شرکت خدماتی، مشخصاتش بطور کامل درج شده بود و شناسنامه و کارت ملی اش نیز اصل بود که هرگونه شکی را برطرف میکرد. ولی با اینحال با خودم فکر کردم که بعداً بازم باید تحقیق کنم و با فرهاد تماس بگیرم تا خیالم صد در صد مطمئن شود.
سکوتم که طولانی شد گفت: “حالا نظرتون چیه؟ میتونم اینجا مشغول به کار بشم؟ خب البته مادرتون هم باید من رو ببینه و انتخاب کنه”
گفتم: “مشکلی نیست. من اگه کسی رو انتخاب کنم مادرم هم حتماً قبول میکنه. ولی الان که آخر هفته هست و ما هم امشب جایی مهمان هستیم. بهتره شما از روز شنبه صبح با وسایل مورد نیاز اقامت شبانه روزی در اینجا تشریف بیارید و مشغول به کار بشید. ضمن اینکه من یکی از اتاق های طبقه دوم رو هم برای اقامت شما در خونمون در نظر گرفتم. فقط این مدارک رو با اجازتون پیش خودم نگه میدارم”
با خوشحالی گفت: “خیلی از لطف شما ممنونم. امیدوارم از این اعتمادی به من دارین نا امیدتون نکنم”
شال موهایش که به عقب رفته بود را مرتب کرد و بلند شد. در حالیکه به سمت درب خروج ساختمان حرکت میکرد یک لحظه ایستاد و گفت: “خونه قشنگ و دلبازی دارید ولی احساس می کنم فضای خونه تون یه کم سنگینه! حدس میزنم سالهای زیادی از ساخته شدنش میگذره…”
گفتم: “آره الان بیشتر از نیم قرن از عمر این ساختمون میگذره. البته هر چند سال یکبار داخلش رو بازسازی کردیم که کهنه و فرسوده به نظر نیاد”
نگاهی به قاب عکس قدی پدرم انداخت و پرسید: “این عکس پدرتونه؟”
گفتم: “بله پدرمه… دی ماه امسال عمرش رو داد به شما”
با ناراحتی گفت: “خدا بیامرزتش… ولی چقدر شما شبیه به پدرتون هستین! انگار خطوط چهره تون از چهره پدرتون کپی برداری شده…”
از جیبم بسته سیگار را در آوردم و سیگاری روشن کردم. بعد از اینکه پُک عمیقی به سیگار زدم و دودش را در فضای سالن فوت کردم گفتم: “ببخشید منظورتون از اینکه گفتید فضای خونه تون سنگینه چی بود؟”
یکدفعه خنده زننده ای کرد و گفت: “هیچی منظور خاصی نداشتم… شما به روح و جن اعتقاد دارین؟”
یک قدم عقب برداشتم و گفتم: “روح و جن…!؟” نزدیک بود سیگار از دستم بیافتد. انتظار شنیدن چنین چیزی را نداشتم. ولی بلافاصله خودم را جمع کردم. سعی کردم خودم را بی خیال نشان دهم و گفتم: “خب به روح که اعتقاد دارم. الان درون من و شما روح وجود داره. ولی وقتی می میریم روح دیگه از بدنمون جدا میشه. ولی مثل این فیلمهای ترسناک که روح میتونه خودش رو به آدما نشون بده، نه… اعتقادی ندارم. اصولاً روح و جن حالت مادی ندارن که بشه با چشم دید. مثل هوا هستند مثل جریان برق… مگه شما برق رو وقتی تو سیم جریان داره میبینی؟ جسم ما هم مثل اون سیم برق می مونه که جریان الکتریسیته در سیم مثل روح در بدن ماست و وقتی برق میره دیگه سیم برق هم مثل جسم بی جان ما بی مصرف میشه. ولی روح حالت فیزیکی نداره که براش ابعاد و شکل و اندازه متصور بشی و آدما بخاطر توهمی که تو ذهنشون ایجاد میشه فکر میکنن روح دیدن البته تو خواب هر چیزی ممکنه اتفاق بیوفته. اما در بیداری نه… ولی راستش به جن که اصلاً اعتقادی ندارم چون جن یه موجود خیالی تو ذهنه وگرنه چرا هیچ عکس و فیلمی از این موجودات ماورایی وجود نداره؟”
لبخند موقری زد و گفت:”درسته منم با چشمم تا حالا چیزی ندیدم ولی من اعتقاد دارم این موجودات امواج دارن و من این امواج روح رو که مثل جریان الکتریسیته ای که شما مثال زدید، احساس میکنم. مگه شما وقتی سیم لخت برق رو دستتون بگیرید، برق شما رو نمیگیره؟ آیا شما برق رو میبینید؟ نه! ولی دردش رو حس میکنید و من هم این موجودات رو حس میکنم ولی نمیبینم. بخاطر همین گفتم خونه شما سنگینه. چون تو فضای خونتون امواج نسبتاً سنگینی حس میکنم”
چیزی از حرفهایش سر درنیاوردم. نگاه غریبانه ای به او کردم. یک کام دیگر از سیگار گرفتم و سرم را به علامت تایید حرفش تکان دادم چون دیگر علاقه ای نداشتم تا این گفتگو ادامه پیدا کند.

پایان قسمت دوم
دوستان عزیز
از اینکه متن داستان تقریباً طولانی شد پیشاپیش از شما عذرخواهی میکنم. سعی کردم فضای داستان رو کمی ملموس تر دربیارم بخاطر همین متن طولانی شد و همانطور که قبلاً هم گفتم سعی من اینه که یک داستان سرگرم کننده برای شما عزیزان بنویسم. از لطف و توجهتون هم سپاسگذارم.

admin
admin
درباره ردای سیاه (ادمین): تمرین کننده و نشر دهنده علوم روحی و روانشناسی (بیشتر)
اشتراک
اطلاع از
5 Comments
قدیمی ترین
جدیدترین
Inline Feedbacks
View all comments
rider
مهمان
rider
3 سال قبل

سلام. من از خوندن داستان خیلی لذت بردم. فضاسازیش برام جذابتر از موضوعش بود. منتظر قسمتهای بعدی هستم.

بهروز کالج
مهمان
بهروز کالج
3 سال قبل
Reply to  rider

سلام دوست عزیز خیلی ممنون از کامنتی که فرستادین در مورد داستان باید بگم این اولین تجربه داستان نویسی من هست شاید آخرین تجربه ام باشه شاید هم شروعی برای نوشتن داستانهای دیگه ولی در مورد داستان نوشتن باید عرض کنم همونطور که آقای علی خانی عزیز فرمودن داستان نباید کمتر از ۴۰۰ کلمه داشته باشه و برای اینکه خیلی کوتاه نباشه بهتره بهش شاخ و برگ داد بنظرم داستان نوشتن مثل کشیدن نقاشی روی بوم هست که یه طرح و قالبی باید براش در نظر گرفت و دیگه بهش شاخ و برگ داد و بعد شاخ و برگهای اضافی… بیشتر »

maryam_b
مهمان
maryam_b
3 سال قبل

باسلام خدمت جناب آقای بهروز کالج
داستان سرگرم کننده و جالبیه….. مخصوصا در این روزها که قرنطینه خانگی هستیم واقعا خواندن اینجور داستانهای جذاب مورد نیاز هست …..مرسی که لطف دارین و ادامه داستان را می نویسید.
امیدوارم بصورت پیوسته تا انتهای داستان را بفرستید .
موفق باشید🌹🌹🌹

بهروز کالج
مهمان
بهروز کالج
3 سال قبل
Reply to  maryam_b

سلام خانم بوشهری از لطف و حُسن توجهتون سپاسگذارم
انشالله اگر عمری باقی بود سعی میکنم این داستان رو تا انتها نوشته و برای سایت بفرستم واقعیت خودم هم خوشم نمیاد کاری رو نصفه و نیمه رها کنم

نادر
مهمان
نادر
3 سال قبل

خوب بود ولی سیگار فقط بهمن

رفتن به نوار ابزار