قالب وردپرس قالب وردپرس قالب فروشگاهی وردپرس وردپرس آموزش وردپرس
سوفرولوژی یا Sophrology
سوفرولوژی یا Sophrology چیست؟
مرداد ۳, ۱۳۹۹
تجربه ماورا
تجربه ماورا – تجارب ماورایی اطرافیانم (نوشته محمد.و)
مرداد ۳, ۱۳۹۹

داستان ماورایی – عروسک جن زده (نوشته صبا)

داستان ماورایی

داستان ماورایی

داستان ماورایی – عروسک جن زده (نوشته صبا)

بزرگ شدن با نامادری ظالم باعث شده بود که من پناهی جز عروسکم نداشته باشم. عروسکی بزرگ و کهنه ولی با لبخندی زیبا. از بچگی وقتی عروسکم را در آغوش می گرفتم احساس می کردم او واقعی است. وقتی از مدرسه می آمدم به خانه با عروسک صحبت می کردم و هر چیزی که در مدرسه اتفاق افتاده بود را می گفتم. وقتی درس می خواندم هم کنارم بود. وقتی هم غذا می خوردم برای او ظرف می گذاشتم. او همیشه من را با چشم های سراسر سیاه خود نگاه می کرد. خوشحال بودم که کسی این قدر به من توجه می کند. وقتی می خواستم کنکور بدهم کمتر وقت می کردم به عروسکم برسم. او را به کنار اتاق می انداختم و توجه نمی کردم. نامادریم که از به هم ریختگی متنفر بود او را به داخل انباری انداخت. عروسک تا دو سال در انباری بود. روزی برای تمیز کردن انباری رفتم و عروسک را گوشه انباری پیدا کردم. با دیدن او خوشحال شدم و با خود به خانه آوردم. ولی دیگر برقی در چشمان او نبود و لبخند او به خاطر کرم خوردگی کج شده بود. چهره او زشت و ترسناک شده بود. سه شب اولی که کنار تخت من بود خواب های خیلی بدی می دیدم. یک شب بیدار شدم دیدم عروسک روی من افتاده و یکی از چشمهای او درست رو به روی چشمهای من است. وحشت زده عروسک را پرت کردم آن ور. دوباره او را به انباری انداختم. نامادری ام گفت چند شب است از انباری صدای پرت شدن وسایل می آید. با هم رفتیم و دیدم خبری نیست و همه چیز سر جای خود است. او که زن خودخواهی بود نمی خواست من بگویم دیوانه شده سکوت کرد و گفت حتما گربه ای چیزی آمده است. وقتی خواستیم انباری را ترک کنیم دیدم جای چنگ پشت گردن نامادری ام افتاده. گفتم آره گربه بوده است که چنین چنگی به پشت گردنت زده. از حرف من تعجب کرد و دست خود را پشت گردن گذاشت و از لمس زخم خود ترسید. با وحشت خواست در انباری را ببند ولی خود در انباری محکم بسته شد و صدا از داخل آن آمد. دوتایی فرار کردیم. وقتی به بالای راه پله رسیدم خبری از نامادری ام نبود. برگشتم دیدم روی پله ها افتاده. ضربه مغزی شده بود و خون از سر او بیرون ریخته بود. هر چه قدر هم زن ظالمی بود نگران شدم و رفتم ببینم زنده است یا نه. وقتی صورت او را برگرداندم دیدم چشم های او مانند چشم های عروسکم سیاه شده بودند. لبخندی مثل لبخند عروسکم روی لب هایش بود. از ترس جیغ بلندی زدم و بی هوش شدم. وقتی پدرم آمد ماجرا را به او گفتم. گفت توهم زده ای. به هر حال نامادری تو مرده. در انباری هم هیچ عروسکی نیست و همه چیز سر جای خود است. پس عروسک من چه شده؟ آیا عروسک جن زده بوده؟ از آن روز دیگر عروسک خود را ندیدم.

همچنین بخوانید:   داستان ماورایی باغ پدربزرگ قسمت پنجم (هویت اصلی) – نوشته محمد

 

 

سینا تقی نژاد (مسئول روابط عمومی)
سینا تقی نژاد (مسئول روابط عمومی)
مسئول روابط عمومی و پاسخگویی به نظرات.
اشتراک
اطلاع از
guest

1 دیدگاه
قدیمی ترین
جدیدترین
Inline Feedbacks
View all comments
رفتن به نوار ابزار