قالب وردپرس قالب وردپرس قالب فروشگاهی وردپرس وردپرس آموزش وردپرس
طالع بینی
شکل های مختلف طالع بینی
بهمن ۶, ۱۳۹۷
افسردگی فلسفی
افسردگی فلسفی چیست؟
بهمن ۶, ۱۳۹۷

داستان ماورایی – دو صورت – قسمت ۱ (نوشته تنها)

داستان ماورایی

داستان ماورایی

داستان ماورایی – دو صورت – قسمت ۱ (نوشته تنها)

سلام . می خوام اولین داستان ماوراییم رو بنویسم .
امیدوارم بپسندید. خب شروع میکنم.
داشتم از کوچه رد می شدم که صدای تقریبا نالیدنی اومد. شب بود. یکم ترس گرفتم .
اما کنجکاو بودم ببینم که چی هست رفتم تو کوچه ترسناک و تاریکی نمی تونست از اون جایی که بودم درونش رو نگاه کرد.
جلو تر که رفتم دیدم که چند نفر اونجان.
پشت سطل زباله قایم شدم تا منو نبینند .
بعد که دقت کردم دیدم سه تا مرد با لباس های عجیبی شبه لباس های سربازان وفرماندهان هزار سال پیش پوشیدن یکم برام مسخره بود.
بعد که دقت بیشتری به خرج دادم دیدم که دور یه دختری حدود سن و سال خودم (۱۷ سال ) رو گرفتن .
بعد یکی از اون سربازا به سمت دختر خزید و رفت پشت دختر و دست چپش رو محکم گرفت و یک چیزی شبیه تیغه جلوی گلوش در گذاشت و بهش می گفت که ساکت شه و باهاشون بیاد.
اون دختر انگار تمایلی به رفتن با اونا رو نداشت و سعی می کرد خودش رو از دستشون رها کنه .
بعد بلند شدم و به دختره نگاه کردم .
بعد برگشتم و با خودم گفتم : بهتر دخالت نکنم .
دوباره این ناامید شدم به همین دلیل از تمرین بر توانایی های ماورایی دست برداشتم و به زندگی معمولی می پردازم .
چند قدم برداشتم .
– کمک !!
صدای ناگهانی دختر باعث تردید دوباره رفتنم شد.
– کمک!..
کمک خواستن بعدی رو با ناراحتی و کمی سکوت گفت و من باید چکار می کردم .
– هان؟؟ تو دیگه کی هستی؟
به خودم دل و جرئت داده بودم که برم جلو خودم رو نشون بدم و اون دختر بدبخت
رو نجات بدم اما چطوری؟ منه ضعیف چطوری ؟
وسطی که فکر کنم رئیس شون بود گفت : چه شجاعتی داری پسر . بکشش.
خطاب به نفر سمت راستش بود.
اومد جلو که خلاصم کنه.
– تقصیر من نیست دستور اربابمه نمی تونم ازش اطاعت نکنم.
انکار مثلا دلش برای جوونی من می سوخت؟
با ته دسته شمشیری که داشت و برام جالب بود زد تو شکمم.
افتادم زمین و شکمم رو گرفتم لعنتی خیلی درد می کرد و صدای خنده های اون سه نفر خیلی رو اعصابم بود کمکم دیگه داشت گریم می گرفت .
سربازی که منو زد گفت: طلب بخشش کن تا ببخشنت. بعد با صدای بلند خندید .
می دونستم داره مسخره می کنه .
با خودم گفتم : من چقدر بی ارزم، من چقدر ناگهان تمام بدنم درد گرفت و بعد سوزش و بعدش انگار مغزم قفل شد و اختیار از دستم خارج شد .
کل بدنم سیاه شده بود سیاه به اندازه ی تاریکی .
بی اراده بلند شدم درد رک دیگه حس نمی کردم .
– هی پسر جون چرا این شکلی شدی؟!
.؟؟؟؟

همچنین بخوانید:   داستان طنز ماورایی - گروه متافیزیک (نوشته Wolf 006)

امیدوارم خوب باشه و از داستان خوش تون اومده این قسمت اولش بود .

نویسنده: تنها

مقالات مرتبط

علی خانی (مشاور سایت)
علی خانی (مشاور سایت)
علی خانی، علاقه مند به حوزه ماورا و موضوعات عرفانی و روحی شرقی و غربی از جمله مدیتیشن، انرژی درمانی، طب سنتی، یوگا، خواب بینی، سفر روح و …
اشتراک
اطلاع از
guest

2 دیدگاه ها
قدیمی ترین
جدیدترین
Inline Feedbacks
View all comments
تنها
مهمان
تنها
4 سال قبل

سلام استاد.
استاد مطمئنین که ۵ مطلب ارائه ندادم .
منو عضو ویژه کنید لطفا

رفتن به نوار ابزار