سلام من تازه ازدواج کرده بودم و خونه پدرشوهرم بودم اتاقی داشت که من و شوهرم توی اون میخابیدیم و تاریک بود و یه پنجره رو به حال داشت خیلی خسته بودم و بعدازظهر اومدم بخابم که من اکثرا بعد ازظهرا نمیخابم چون نه عادت به خواب عصر دارم و هم اینکه بدم میاد از خوابای بعداز ظهر خلاصه من از شدت خستگی خابم میومد و اتاقم خیلی تاریک و خوابم برد و از اونجایی که از بچگی هی بختک میومد سراغم و اذیت میشدم دیگ برام عادی شده بود و انگار یجورایی میدونستم که نباید توی اون وقت بخابم ولی دیگ خوابیدم و سریع خابم برد .
نزدیک اذان مغرب بود که یه حس سنگینی اومد به سراغم بلافاصله فهمیدم نمیتونم تکون بخورم و بختکه چشمامو نیمه باز کردم نه میتونستم دست و پاهامو تکون بدم نه حرفی بزنم که از توی حال که بقیه بودن صدامو بشنون و بیان سراغم یه نگاهی به سمت راستم کردم دیدم یه دود سیاه رنگی کنارم نشسته و حس کردم داره نگام میکنه نه صورت داشت نه هیکلی میدیدم فقط مث خانما که چادرمیپوشن سرتاپاش سیاه کامل بود بلافاصله فهمیدم جنه و من قبل از این اتفاق قبلش انقد جن رو نزدیکم ندیده بودم خیلی ترسیدم هرچی میخاستم تکون بخورم پاشم انگار نمیزاشت منم یاد خدا افتادم و سریع تو دلم گفتم بسم الله الرحمن الرحیم تا اینو گفتم یه صدای جیغ وحشتناک که صدای زن هم بود گوشم رو کر کرد و بیشتر ترسیدم ولی نرفت من دیدم
لابد خوشش نیومده و جیغ کشیده دوباره بسم الله گفتم که مثل دود سیاه توی هوا پخش شدو رفت و منم تونستم بلند بشم و خداروشکر کردم که تونستم خدارو بیاد بیارم و از شر اون جن راحت بشم.