سلام به عزیزانم
…بالاخره رسیدیم به محل مورد نظر.مسئله دیگری که نسبت به جشنی که پیرزن میگفت مرا بیشتر متحیر میکرد موضوعی بود که الان هر چه فکر میکنم بخاطر نمی آورم.ولی فکر میکنم با رسیدن به محل متوجه شدم این شبها یا ایام شهادت و شبهای احیا است یا محرم.ولی دقیق خاطرم نیست.سر یه خیابونی گفت همینجاست.من میرم زود میام منتظرم باش!!! من تو دلم گفتم حتمااااا.یه بغچه ایم زیر چادرش بود.من تو راه گزینه های زیادیو بررسی کردم تا حقیقت ماجرارو بفهمم.مثلا اینکه شاید اصلا این پیرزن مشاعرش رو از دست داده و دیوونس و جنی در کار نیست.ولی یهو یاد تصاویر و حالتهاش طی راه افتادم.گفتم شاید آدمیزاده و به جشن جنها میره.ولی واقعا این جور افراد یا خود اجنه چه نیازی به ماشینو این چیزا دارن؟ولی بنابر دلایلی دیدم این موارد حتی با وجود قدرت سریع اجنه در جابحایی امکانش هست.اینجا بد نیست یه نشونی بدم که بیشتر با شمایلش آشنا بشید.نمیدونم دوستان فیلم ((ماجرای شب بیستو نهم)) رو که قدیمیه و بعد از انقلاب ساخته شده دیدید یا نه.تو فیلم مرجان گلچین و حسین گیل و رضا رویگری و … بازی کردن.رضا رویگری تازه با مرجان گلچین ازدواج کرده که این خانم وقتی تو خونه تنهاس با تصاویری از موجودات روبرو میشه.و کم کم نیروش تحلیل میره و رو به موت میشه آقای گیل برادر یا داییش بود که حرفاشو باور میکنه و درصدده این موجود یا جادوگرو خفت کنه… تو بخشی از فیلم خانم گلچین که بیرون از خونه بوده یهو پیرزنیو با چهره ای وحشتناک و چادر مشکی یه لحظه میبینه و حالش بد میشه… .این پیرزن ماجرا منو دقیقا بیاد اون انداخته بود.
خلاصه من به پیرزن گفتم این وقت شب جشن آدمیزاد میری یا اجنه؟گفت اینا اینجورین دیگه.گفتم تو بقچه کادو میبری واسشون گفت آره و بازش کرد یسری دست بند و النگو عجیب غریب بود.پیاده شد رفت و منم سریع ماشینو جابجا کردم رفتم دنبالش بیست متر جلوتر بود که پیچید تو یه کوچه.وقتی رسیدم اونجا کوچه ای نبود شایدم رفته تو یه خونه من فکر کردم کوچس.نگاه کردم دیدم چراغی تزیینی اصلا نبود.سریع برگشتم سوار شدم و چون دیر وقت بود حس و حال برگشت و توهمات اتوبانو نداشتم رفتم خونه یکی از دوستام که مجرد بود و اون حوالی خونه داشت به خونه زنگ زدم گفتم شب میمونم خونه مهران.رفتم شب اونجا خوابیدم.خلاصه گذشت تا چند روز بعد خوابهای عجیبی دیدم.مثلا تو ماشین منو مادرم با برادرم تو یه را طولانی و تاریک و مه آلود میرفتیم.برادرم پشت نشسته بود که یهو دیدم یه دختر بچه کنارشه گرچه زیبا بود ولی ترس آور بود و شروع کرد به حرف زدن با من.مادر و برادرم اونو نمیدیدن.بهم گفت از تو خوشم میاد ولی از این نه و اشاره به برادرم کرد.همینقدر یادمه.
از اون شب من همش فلج خواب های شدید میشدم.و شبها پشت بوم بالا سرمون صدای پا میومد.مخصوصا اینکه اینترنت موبایل قطع میشد.موبایل هنگ میکرد.و من تو اتاق جامو عوض میکردم میدیدم صدای پا همراه من میومد قشنگ بالای سرم.فرداش رفتم پارکینگ در ماشینو باز کردم که برم جایی نفهمیدم از کجا گربه ای سریعتر از من رفت تو ماشین.آقا من هر کاری کردم این بیرون نمیومد.چهارتا درو باز کردم یه چوب آوردم بزور بیرونش کردم خلاصه شبش خونه نامزد اینا بودم احساس کردم بدنم میخواره بعد شدیدتر شد به نامزدم گفتم بریم تو اتاق یه لحظه و تو اتاق پیرهنمو بالا زد و یهو جیغ زد من فکر کردم جونوریه گفتم ببین چیه بگیریمش و نگاه به بدنم نکرده بودم یهو ترسیدم وقتی جیغ زد گفتم مگه کروکودیل دیدی برد سمت آینه منو چشمتون روز بد نبینه سمت راست بدنم از زیر گلو تا زیر کمربند جلو و پشت تا نیمه بدنم تاول های عجیب و زیاد و قرمز.انگار مثلا شیمیایی تو جنگ شده باشم.خودم وحشت کردم مادر زنم اومد و فهمید با اینکه خیلی محکم و سرد و گرم چشیده بود و از انواع آلرژیها و داروها شناخت داشت.گفت سریع برو دکتر.دکتر که دید گفت گرچه اینطوریشو ندیدم ولی احتمالا از همون گربه هس که خودشو مالیده به ماشین.سه تا آمپول داد گفت اولیش اصولا یه روزه درمانش میکنه نکرد دومیش و اگه نشد سومیشو بزن.خلاصه من سه تاشو زدم تا بعد دو سه روز از سومیش کم کم برطرف شد.این گربه تا من میرفتم پارکینگ سر کلش پیدا میشد.میومد خودشو میمالید بهم منم یکی دوبار زدمش.
شبش بازم سروصدا بالای پشت بوم میومد من یه چوب برداشتم و سریع رفتم بالا هیچ کس نبود که نبود.اومدم پایین باز شروع شد.طبقه اول ما یه خانواده که چه عرض کنم یه مشت خانوار بلوچ زندگی میکنن.البته آدمهای خوب و محترمین ولی پسرشون فردا شبش دیدم ساعت دوازده سر صدا میاد رفته بود نصاب آورده بود!!! این نصابه بی شعورم بلوکای سنگو محکم جابجا میکرد رفتم بالا گفتم بهش چه غلطی میکنی نصف شب پررو گفت شما؟منم بخاطر مشکلات شخصی و این ماجراها حسابی اونروزا کفری بودم.گفتم مرتیکه برعکسه تو از من بازخواست میکنی زدم وسیله هاشو دیشو با پا پرت کردم دست به یقه شدیم که پسره اومد گفتم خجالت نمیکشی سلب آسایش میکنی اونم این وقت شب؟ موبایلو درآوردم زنگ بزنم صدوده.که نصابه فهمید اومد جمع کنه فرار کنه سریع رفتم داخل در پشت بومو چفتشو انداختم.اومدم پایین خوابیدم نمیدونم چند دقیقه گذشته بود که صدا اومد زده بودن شیشرو شکسته بودن درو باز کرده بودن.اومده بودن در خونمونو زده بودن ساعت یک شب.منم دیگه زدم اون کانال یه درگیری مشت راه افتاد.همسایه ها بیدار شدن….فردا شبش ساعت هشت شب احساس کردم یه بوی خاصی تو خونه پیچیده.انگار بویی شیمیایی باشه ولی نمیدونم چه بویی بود خیلی غلیظ بود که بقیه ام متوجه شدن.پنج دقیقه نکشید که هم خوابشون برد.منم با مقاومت شدید ده دقیقه ای بیهوش شدم.نصف شب بیدار شدم رفتم به بقیه سر بزنم مادرمو که همونطور که نشسته بود خوابش برده بود تکون دادم بیدارش کنم که دستم رد شد فهمیدم برونفکنی کردم.یهو گفتم متمرکز شم ببینم اگه جنی انرژی ای چیزی هست ارتباط بگیرم.تو سیاهی جلوی در اتاقم سایه هایی رو دیدم که رد میشدن.رفتم سمتشون که یهو به سمت کالبدم کشیده شدم.و با چشمان غیر فیزیکی درون کالبدی اتاقو دیدم.جلوی در اتاق شاید هزارتا سایه بودن که ورجو وورجه میکردن در باز بود ولی انگار نمیتونستن بیان تو و باید منو متقاعد میکردن.واسم جالب بود. دیدم یکیشون یه دسته گل گرفت سمت من و من وقتی دقت میکردم چهرشونو کمی تشخیص میدادم.چهره یه آدم معمولی بنظر میرسید ولی صورتشون کش میومد یارو با دسته گل میخواست اذن دخول بگیره بیان تو.گفتم ای ابله.یه لحظه تله پاتیکی تو ذهنم گفتم میخواین بیاین تو؟بیاین تا حسابتونو برسم.ترسی منو نگرفته بود اصلا.با همین فکرم اینا دسته دسته ریختن سرم.و من باهاشون درگیر بودم ولی به سختی چون حرکاتم خیلی سختو سنگین بود(غیر فیزیکی). خلاصه همه توانمو از دست دادم دیدم خوشحالی میکنن و اون که گل داشت گلارو میریخت رو سر بقیه و شادی میکردن.منم بزور ناله میکردم تا شاید برادرم بیدار شه.خیلی طول کشید تا اینکه ناله هام کمی بلندتر شدن و یهو همشون ساکت شدن و به سمت برادرم نگاه کردن منم با چشم بسته میدیدمش داشت تکون میخورد بیشتر داد زدم تا دیدم بیدار شد اینا همه ترسیدن و غیب شدن برادرمو میدیدم که یه لحظه نگام کرد اومد بخوابه بیشتر تقلا کردم تا اومد با دست بیدارم کنه همیشه تا دست بهم میزد بیدار میشدم ولی اینبار انگار مردرو تکون میداد خیلی تکون داد.تا بالاخره فلج تموم شد بیدار شدم…
سلام.خیلی تجربه جالبی هستش..کاش سریع تر قسمت های بعدیشو قرار بدین موفق باشید.
🙂
سلام من میخواستم درمورده ماورا بیشتر بدونم میخوام بدونم رشته های مربوط بهش چیا هستن و اینک چطوری میتونم یاد بگیریمش
با سلام.
فکر نکنم در ایران چنین رشته ای وجود داشته باشد مگر در حوزه علمیه که در مورد علوم ماورایی اسلامی کار می شود. کسانی که به علم ماورا آشنایی دارند معمولا یا خود آنها کتاب می خوانند و یا از کسانی که تجربه بیشتری دارند علم آموزی می کنند ولی رشته دانشگاهی خاصی ندارد.
موفق باشید
سلام جناب علی خانی
موضوع جالبی عنوان کردین من نمیدونستم تو حوزه علمیه شاخه علوم ماورایی اسلامی هم وجود داره.البته فرق دین با ماورا مثل فرق قاره آسیا با ایرانه.دین عامتر از ماوراست و ماورا رو هم تودلش جا داده.البته همونطور که نمیشه گفت یک آسیایی حتما ایرانیه یک دین پژوه هم حتما علم جامعی از ماورا نداره.این نظر منه البته.حالا اینکه چه مباحثی و تا چه میزان تدریس میشه دونستنش خوبه.ولی بنظرم مباحث عرفانی باشه بیشتر نمیدونم
سلام دوست گرامی
ممنونم از لطفت.من قسمت سومش رو هم ارسال کردم.انشاالله جناب علی خانی بزودی منتشرش میکنه
محمد جان سلام،
تجربه های بسیار تامل برانگیزی داری و همچنین ترسناک که بخوبی آنها را به رشته تحریر در می آوری، ممنونم که آنها را با ما به اشتراک میگذاری.
ولی در مورد اصل ماجرا نظر کارشناسی ندارم! جز اینکه امیدوارم همه نیروهای شر، دست از سرت بردارند.
و البته منتظر پایان تجربه هستم.
موفق و سربلند باشی دوستِ خوبم
سلام anni عزیز
ممنونم از لطفت تو بنظرم یکی از خوبای سایتی چون بهم حس آرامش میدی.البته من بارها گفتم اونقدری جنبه دارم که از نقد یا حتی رد مطالبم از سوی عزیزان دلخور نشم اگه شبهه ای یا نظری هر دوستی داره راحت بگه
من یه پسرخاله دارم که تو بچگیش گربه هارو خیییییلی اذیت میکرد ولی نمیکشتشون. الان هم مشکلاتی با ارواح و اجنه و اذیتش میکنن ولی نه به اون شدت.گاهی اوقات که صحبتش میفته و میگه خانوادش باور نمیکنن ولی برا من تا حدودی ثابت شده که راست میگه. یه چند باری هم رفتیم پیش دعا نویس که یک ماه بهتر میشد ولی بعد باز همون اش و همون کاسه. البته به نظر من اینکه گربه هارو اذیت میکرد پیش ساز این قضیه بود این تنها عاملش نبود چون سمت بندرعباس زندگی میکردن و تقریبا بیشتر شب رو لب ساحل بود… بیشتر »
سلام amin گرامی
من رابطه خوبی با حیوونا دارم.کلا بنظرم هیچ موجودیو نباید آزار داد حیوونام اکثرا در برابر ما بی سلاح هستن.ولی مسلما آزار یک انسان اونم بی دفاع و مظلوم تاوانش به مراتب بیشتره.