قالب وردپرس قالب وردپرس قالب فروشگاهی وردپرس وردپرس آموزش وردپرس

تجربه ماورا – وقتی پای جنها به زندگیم باز شد(قسمت اول) – (نوشته محمد.و)

تجربه نزدیک به مرگ
در تجربه نزدیک به مرگ چه موجوداتی بیشتر دیده می شوند؟
فروردین ۱۹, ۱۳۹۹
مقالات اعضا
آشنایی با جوکیان و مقایسه ریاضات آنها با ریاضت های اسلامی (نوشته بهروز کالج)
فروردین ۲۱, ۱۳۹۹

تجربه ماورا – وقتی پای جنها به زندگیم باز شد(قسمت اول) – (نوشته محمد.و)

تجربه ماورا

تجربه ماورا

تجربه ماورا – وقتی پای جنها به زندگیم باز شد(قسمت اول) – (نوشته محمد.و)

سلام به دوستان گلم
این تجربه رو نمیخواستم عنوان کنم قبلا هم گفته بودم در زمینه اجنه و تجربیاتم چون ارزش و اهمیتی واسم ندارن اینکه بخوام انرژی یا وقتمو واسشون بذارم توهم برشون میداره که چقدر مهمن. ولی مثل تمام تجارب و مقالاتم که فرستادم نیتم چون همیشه صرفا جنبه سرگرم کنندگی برای خوانندگان عزیز نبوده.بلکه اگه ببینم ارزش بازگو کردن و مفید بودن داره مینویسم.تو این موردم با توجه به فهم بالای تمام عزیزان که برام دیگه مسجل شده میدونم در وهله اول اون روح مطلبه که دوستان برداشت میکنن در درجه دوم هم یه تجربه ماورایی و مخصوصا زندگیه که بازم امیدوارم خالی از لطف نباشه.

دقیقا یادم نیست از چه زمانی و به چه دلیلی این اتفاقات شروع شد.فقط یادمه حدودا هشت نه سال پیش بود.یه شب بچه های دختر خالم که یه پسر و یه دختر دو قلو ان و الان فکر کنم بیستو شش هفت ساله باشن.اومدن خونمون و اصرار داشتن بریم خونشون.البته زمانی که اینا نوزاد بودن خیلی دوس داشتنی بودن و منو برادرم خیلی اینارو دوس داشتیم.تا چند سال پیشم مورد خاصی ندیدم که بگم خوب نیستن گرچه بدلایل اختلافات فامیلی دیگه از زمان مراسم ازدواجم ندیدمشون.خلاصه با اینکه قبلا هم زیاد میومدن خونمون و عجیب نبود اون شب منکه اصلا حوصله رفتنو نداشتم ولی اینا اصرار که منو برادر و خواهرم که از من کمی کوچکترن بریم خونشون خواهرم که یه نه محکم گفت برادرم ولی چندسالی بود که به دختر دخترخالم علاقه داشت و یه مدت هم باهم دوست بودن سریع حاضر شد.من کمی اوضاع برام عجیب بود و بخاطر برادرم گفتم برم.اینم بگم دخترخالم یعنی مادرشون وقتی اینا بچه بودن از شوهرش که یه مرد کاملا عوضی بی ادب و هوسرانی بود بعد از ضربه های سنگین روحی جدا شد.

بعد از جدایی دختر خالم کاملا رفتارش تغییر کرد و واسه خودش شد یه پا شارلاتان و بدجنس.خلاصه من مثل خیلی وقتا که یه اتفاق بدی تو راه بود دچار دلشوره عجیبی شدم همگی سوار شدیم و من پشت فرمون بودم شب تاریکی بود تو راه یه آن متوجه یه سیاهی شدم که از وسط بلواری که درختچه و چون داشت پرید جلو ماشین من از فاصله کمتر از ده متری دیدمش و سرعتم هفتاد یا هشتاد بود فقط تونستم ترمز بگیرم ولی نمیشد کاری کرد لحظه آخر دیدم گربه ای سیاه بود که رفت زیر لاستیک عقب و همگی له شدنشو و تکان ماشین رو حس کردیم.همه ناراحت شدیم منم این اولین بارم بود که اینطوری موجودیو زیر میگرفتم و دیگه وانستادم چون میدونستم کاملا از بین رفته.اعصابم بدتر شد وقتی رسیدیم دختر داییمم که زن پسر خالمه و تو یه بلوک و طبقه همسایه بودن خونه اونا بود.خلاصه بعد سلام و حال احوال نشستیم.و من که از حالو هوای اون شب و مخصوصا چشمهای آدما میفهمم چه خبره آماده تیکه انداختنو متلک دختر خالم بودم.برادرم اصلا تو باغ نبود.دختر خالمم با حالت نیشخند و بدجنسی خاصی سوالای شخصی و خانوادگی میپرسید تا خبر بگیره چون خانوادمون کلا رابطشونو با فامیل مخصوصا مادر بنا به دلایل خاصی تغریبا قطع کرده بودن.

همچنین بخوانید:   مسیر درست و اسلامی برای بدست آوردن قدرت ماورایی (نوشته ناشناس)

من که عصبی بودم دیدم زیرکانه داره سوالایی میپرسه که نباید واقعیتو میدونست.خلاصه علیرغم تمام تلاشی که کردم دیگه نتونستم خودمو کنترل کنمو چند تا جمله تیکه دار سنگین انداختم و مخاطبم هم دختر خاله بود و هم دختر دایی.حالا چه حرفایی بود بماند.ولی بگم که در حق ما همشون یادمه بدیهایی کرده بودن.دختر خالم سریع یکه خورد و ساکت شد دختر داییمم با حالت و نگاهی مشمئز کننده بهم توپید منم با عرض معذرت کمی رنگ آمیزیش کردم که از عصبانیت کبود شد.اینم بگم تو فامیل معروفه که زنداییم جادو جنبل میکنه و بهش جادوگر میگن و دختر داییمم دختر همون مادره و خطرناک.این بابا یهو پاشد رفت بیرون رفت خونه خودشون که گفتم دو تا واحد فاصلش بود دختر خالم خودشو جمعو جور کرد و با زیرکی مهربون بازی دراورد ازین کارا که واسه من خاله بازی محسوب میشد.خیلی دلم میخواست یه پت و پهنه دیگه بارش کنم.بعد ده دقیقه دختر داییم برگشت ولی با خنده و صد برابر مهربونتر انگار هیچ اتفاقی نیفتاده بود.عزیزان شاید بگید خب از خوبی و سن بیشتر و ملاطفتش بوده که این طور بیخیال شده ولی من بهتر میشناسمشون.هردوشونو با تمام رفتارای بقیه از بچگی و با مادر و پدرم خوب یادمه.البته دختر داییم بی احترامی ندیدم بکنه و بهتره.خلاصه ما برگشتیم خونه.

اون شب من دیدم دختر داییم با برادراش و پسرخالم که شوهرشه منو تو یه آلونکه کوچیک تو برف یه جایی عجیب زندونی کرده بودن و من وقتی میخواستم از خونه فرار کنم بیرون وایساده بودن با یه عالمه گربه سیاه مرده که همش مینداختن زیر پام و من تعادلم بهم میخورد و نمیتونستم از اونجا رد شم.و به ناچار بر میگشتم توی اون کلبه کوچیک.تا صبح من این خوابو میدیدم.و با توجه به اتفاقات دیشبو حسو شهودم و این خوابی که خیلی حس بدی تو من بوجود آورد فهمیدم گره بزرگی تو زندگیم افتاده.مثل سالهای قبل.عصبی بودم از تمام کساییکه از وقتی یادم میومد بهم حسادت کردن . بدون دلیل بدیمو خواستن. و اینکه خیلی راحت چشم میخوردم زود مریض میشدم و … یاد روزی که تو شهر غربت زندگی میکردیم و منو مادرم چون پدرم ماموریت بود.برای مریضیه زن داییم اومدیم تهران یه زن جوون با یه پسر بچه ده ساله که خوب متوجه نگاههای راننده اتوبوس و کمکش و مردای دیگه میشدم و با تمام بچه گیم نمیذاشتم دست از پا خطا کنن.وقتیم که رسیدیم و سر پل اکباتان تو اتوبان پیاده شدیم تا بریم خونه خالم و همین دختر خالم که هنوز مستقل نشده بود درو برومون باز نکردن و مادرم که به عشق خانوادش اومده بود دلش شکست و هزاران مورد دیگه.فقط پدربزرگ و مادربزرگم که عزیز بودن و داییهام پشت گرمی ما بودن.اونوقتا ما برامون قابل باور نبود که اینا بد مارو بخوان.همرو خوب میدیدیم ولی الان دیگه انقدر تو این دنیای پست بدی و زشتی دیدم که دیگه از هیچ خبر بد یا دیدن نهایت بدی آدما کوچکترین تعجبی نمیکنم.خلاصه ازون روز که تازه باهمسرم آشنا شده بودم و بعد خواستگاری دوباره گره تو گره و بدبختیای من شروع شد.هیچ کارم جلو نمیرفت. شبا خوابای بد ازجن یا گربه میدیدم.بعد مدتی دوست صمیمی قدیمیم زنگ زد بهم دو سه سالی ندیده بودمش گفت برادرت و خواهرت اگه موافقن بیان پیش من حسابدار خانم میخوام و یه فروشنده به کسی جز خونواده تو اعتماد ندارم گفتم خواهرم که بابام اجازه نمیده خودشم تو اون محیطا نمیاد(یه کاشی فروشی بزرگ با انبار سمت یافت آباد و شاد آباد زده بود)ولی برادرم رفت و منم ظهرش یه جعبه شیرینی گرفتم رفتم ببینمش خدارو شکر وضعش روبراه شده بود و الانم میلیاردره واسه خودش.ولی واسه من همون محمد باقر بود و نمیگم خیلی خوشحال ولی واقعا حس خوبی داشتم که متمول شده.ولی وقتی دیدمش اون محمد باقر نبود چشاش یجوری بود که حال نکردم.بدبختی تازه تازه فهمیدم نسبت به من شدیدا حسادت میکنه و من نمیفهمیدم چرا پولش که با درامد من قابل قیاس نبود.ازدواجم که کرده بود ولی یه شغل من و اینکه نامزد کردم حسادت میکرد.و علاوه بر اینکه خودم متوجه میشدم یرادرم که پیشش بود میگفت همش از تو میپرسه یه سرس چرتو پرتای دیگه که … .کمی سرمو بلند کردم یه نگاه یه آسمون کردم تو دلم گفتم اینا کجای دلم بزارم خودت بگو.یه روز بهم گفت با یه دختره آشنا شدم که تو کار احضار جنه مثل تو.خب تو مدرسه متوجه علاقم به ماورا شده بود.گفتم خوش بحال معصومه(زنش بود).

همچنین بخوانید:   تجربه ماورایی - چشم سوم (نوشته عرفان عظمی)

از طرز حرف زدنش بدم اومد باتیکه گقت منم جوری گفتم که یعنی آتو دادی بهم.گرچه میدونست من اون محمدیم که سرم بره مرامم نمیره.ولی منم عوض شده بودم نمیذاشتم کسی بخواد بهم رکب بزنه ولی خدارو شکر عوضی نشده بودم.اونروز سوار ماشینم داشتم برمیگشتم خونه که تو اتوبان اوایل شب بود یه سنگ بزرگ انگار خورد به شیشه جلو بقدری شدید بود که نا خوداگاه سرمو دزدیدم.بعد دیدم شیشه هیچ خطی نیفتاده ولی با اون ضربه باید پودر میشد.خیلی عجیب بود ولی چون از این موارد کم ندیده بودم به راهم ادامه دادم.بعد چند دقیقه یکی دیگه خورد نگاه کردم بیست متر جلوترم یه کامیون بود ولی این احتمال که سنگی با این شدت از اون که بار خاصیم نداشت خورده باشه مضحک بود.من همیشه عادت دارم تو جاهای بد که هیچ کس کسیو که منتظر یه ماشینه سوار نمیکنه سوار میکنم و تا الانم خدارو شکر هیچ اتفاقی واسم نیوفتاده البته حواسمم به خیلی موارد جانبیش هست.اون شب وقتی تو یه خیابون پیچیدم دیدم یه پیرزن وایساده دست تکون داد دلم نیومد رد شم وایسادم و اومد به زبون ترکی گفت میخوام برم عبدل آباد گیر کردم دعات میکنم و ازین حرفا.جاییکه من بودم تا عبدل آباد خداییش نزدیک نبود.ولی نتونستم ولش کنم مخصوصا اینکه گفت پولم ندارم گفتم نبرمش هیچ کسی سوارش نمیگنه گفتم بیا بالا اومد جلو نشست.من دوباره انداختم اتوبان و غرق افکارم بودم اینم واسه خودش ترکی حرف میزد گوش نمیدادم یهو حس کردم صورتش تغریبا دووجبی صورتمه و داره نگام میکنه من نگام مستقیم بود ولی چهرش تو ذهنم نقش میبست و میرفت.یه چهره کریه و ترسناک سریع صورتمو برگردوندم سمتش دیدم عادی صورتشو کمی سمت راست گرفته و معلوم نبود.گفتم خیالات بوده و لب تازه متوجه شدم حرفایی که یه بند داشت میزد واسم مفهوم نداره انگار ترکی صحبت میکرد ولی من نمیفهمیدم اصلا.بعد یهو مثل دیوونه ها میخندید.ترسیدم.اتوبانم تاریک طلمات بود.گفتم بترسم که تمومه بهش گفتم مادر این وقته شب تنها اونجا چیکار میکردی(ترکی) بهم نگاه نمیکرد از هر جملش به زور دو سه کلمه میفهمیدم در صورتیکه انگار واضح ترکی جوابمو میداد.یکی از کلمه های نامفهومش که یادم نیست الان در مورد خیابان احسانی همون بازار عبدل آباد بود که ده بار گفتم کجا تا بهم فهموند.لابلای حرفاش همش میگفت …آخه امشب ساعت یک حنابندون دخترشه باید برم بعد میخندید.قبل این جملشو اصلا متوجه نمیشدم.جالب اینجاست که من با اینکه ساعت حدودا ده شب بود متوجه نشدم که آخه کدوم آدمیزاد ساعت یک نصفه شب حنابندون یا جشن میگیره.تو ماشین سرد شده بود و من حالتی شبیه خلسه و یه آرامشی بعد از مدتی ترس بهم دست داد.واین زمانی بود که میخواستم اسپری فلفلو از پادری کنارم درارم و سرعتمو کم کنم سریع به سمتش اسپری کنم بعد نگه دارم در شاگردو باز کنم با لگد پرتش کنم بیرون !! چون دیگه مطمئن بودن این آدمیزاد نیست.ولی انگار فکرمو میخوند من مسخ شده بودم و بدون هیچ قدرت تفکری براه ادامه دادم.ابنم جالبه انگار که تا مشهد داشتم میرفتم راه تمومی نداشت…

همچنین بخوانید:   تجربه ماورا - لحظه فوت (نوشته محمد.و)

 

 

علی خانی (مشاور سایت)
علی خانی (مشاور سایت)
علی خانی، علاقه مند به حوزه ماورا و موضوعات عرفانی و روحی شرقی و غربی از جمله مدیتیشن، انرژی درمانی، طب سنتی، یوگا، خواب بینی، سفر روح و …
اشتراک
اطلاع از
guest

21 دیدگاه ها
قدیمی ترین
جدیدترین
Inline Feedbacks
View all comments
مهری
عضو
4 سال قبل

سلام. سوار کردن غریبه ها خیلی ریسک داره حالا اینکه جن بوده بدتر. دایی من مینی بوس داشت یه بار یکی رو سوار کرد بعد دید یه چیز گرد رو چسبونده گردنش و داره میسوزه. بیحس شد بدنش. چون چیزی نداشت فرار کرد. بعد داییم دید همونجای گردنش قرمز و کبود شده. هیچ وقت نفهمیدیم چیه.

M.v
عضو
4 سال قبل
Reply to  مهری

سلام به مهری گرامی
بله حق با شماست.من خیلی موارد جنایت آمیز از مسافرا و بلاهایی که سر راننده آوردم شنیدم.البته گاهی هم راننده ها علیه مسافر.من خداروشکر اگه بخوام کسیو سوار کنم همه چیو میسنجم و به ندای قلبمم گوش میدم ولی مطمئنا اینا کاملا نمیتونه آدمو به یقین برسونه که هیچ اتفاقی نمیوفته.من از دوستان عزیز تقاضا میکنم نسبت به همنوعان بی تفاوت نباشید.ولی هیچ وقتم توصیه نمیکنم بدون منطق ریسک کنید.ممنونم

Annihilation
عضو
4 سال قبل

آقا محمد سلام، در مورد فامیل که نوشته بودی، باید بگم فکرکنم همه همینطور هستن. من نمیدونم چرا خویشاوندان آدم دوست دارند زمانِ محدودِ دیدار، زبان به نیش و کنایه باز کنند و در کار هم فضولی کنند و همدیگر را برنجانند؟! پس ناراحت نباش و فقط ازشون دوری کن. من به شخصه خیلی خیلی کم آنها را میبینم و برام مهم نیست پشت سرم بگویند: چه بی ادبه که به دیدن ما نیامد، اصلا با کسی رو در بایستی ندارم. کلا از دید و بازدید و مهمانی دوری میکنم چون انرژی زیادی ازم میگیرند. و آخرش کلی غیبت هست… بیشتر »

Annihilation
عضو
4 سال قبل

سلام جناب آقای خانی، بله مثل همیشه شما درست می فرمایید. صله رحم را نباید کاملا قطع کرد.
عشق ورزیدن به آنها و دعای خیر برای آنها و البته ایجاد هاله دفاعی، قلبِ خودمان را هم آرام می کند. ممنون که یادآوری کردید 🙏

M.v
عضو
4 سال قبل

سلام به جناب علی خانی عزیز من همیشه از توصیه های صائب و نیک شما استفاده میکنم.آخه نمیدونم چرا باید به افرادی که نه تنها بدی به کسی نمیکنن بلکه صادقانه خدمت هم میکنن چنین ضربه های نا عادلانه ای بزنند بخداوندی خدا عقاب بدی داره براشون.من همیشه با خودم میگم کسی که داره خدمتی مخصوصا برای جمعی خالصانه انجام میده باید فقط قدردانی کرد.با حرفها و رفتارهای بدمون مطمئنا باعث میشیم طرف از کرده خودش پشیمون بشه و این یعنی قطع کردن خیر فردی که مورد هجمه و نامردی قرار میگیره.این بدترین نادانی و عملیه که انسان انجام میده.در… بیشتر »

M.v
عضو
4 سال قبل
Reply to  Annihilation

سلام دوست با شعورم anni دقیقا همه چیو درست گفتی دمت گرم.در واقع هم همینطور بود.اونها به اینکه پدر و مادرم مارو به دندون کشیدن و دانشگاه فرستادن خیلی حسادت داشتند و به قول شما چون اکثرا فرزندان خودشون راه کج رفته بودند تاب دیدن این چیزارو نداشتن.در صورتیکه ما تو فامیل به مبادی آداب بودن و احترام گذاشتن معروف بودیم.من اگه بخوام بلاها و دشمنیهای مثلا خاله ها یا زندایی یا بقیرو مخصوصا در مورد خودم شرح بدم به عمق خباثت این افراد پس میبرید ولی نه لزومی داره نه موضوع این محفله.توصیه هاتو مهر تایید میزنم.الان زمانیه که… بیشتر »

Famono
عضو
4 سال قبل

سلام
چه جالب ،من همیشه میخاستم جواب یه سوال رو بدونم چه چیزی باعث میشه دیگران و کسایی که عاشقشونی بهت حسودی کنن؟ چرا وقتی همشون رو دوست داری و بهشون هیچگونه بدی نکردی حتی بیشتر از خودشون خوبی شون رو خاستی باهات به این نوع رفتار میکنن؟ چی میشه که عمه ی خودت میره برای خانوادت طلسم میگیره؟
آدمای اطراف من باعث شدن به حد زیادی خسته بشم به نظر من بدترین موجودات همین انسان ها هستن اونوقت ما از جن و شیطان و …. میترسیم.

M.v
عضو
4 سال قبل
Reply to  Famono

سلام famono گرامی انتهای ناراحتی همینجاست که به قول شما خیر و خوبی طرف میخوای ولی رفتارش با مثلا آشنای دیگه ای که حتی بهش بدیهای زیادی کرده نسبت به رفتارش با تو خیلیییی بهتره.خیلی مهمه که تو این مواقع فرد فکر نکنه که حتما کار بدی کرده و احساس گناه کنه.این گونه افراد بخاطر شرایط بد زندگی خودشون و روح خامی که دارن کندوی عسلم بکنی تو گلوشون(که دیگه نفسشون در نیاد)بازم کارشونو ادامه میدن.بین دوست فامیل همکار و حتی فرد غریبه این مسائل هست.من جایی مشغول بودم که یکی از آقایون اونجا با اینکه سعی میکرد در ظاهر… بیشتر »

Behrouz K
عضو
4 سال قبل

سلام و درود به آقا محمد عزیز دوست خوب و همراه همیشگی سایت آرنوشا از خوندن این پستی که فرستادی خیلی لذت بردم مخصوصاً قسمتهای پایانیش و روبرو شدن با اون پیرزن تنهایی که برای رضای خدا سوارش کردی خیلی هیجان برانگیز بود که منتظرم قسمت دوم مطلب رو بفرستی بخونم و بنظرم این موضوع دست مایه خیلی خوبی برای طراحی و نوشتن یک داستان ماورایی جالب میشه البته تعجب میکنم چرا شما با این استعدادی که در نوشتن داری چرا برای دوستان داستان ماورایی نمی نویسی بفرستی! چون در خلق داستان دست نویسنده بیشتر بازه تا فضای واقعیت و… بیشتر »

M.v
عضو
4 سال قبل
Reply to  Behrouz K

سلام بهروز عزیزم مرسی از الطافت.در مورد داستان نویسی همونطور که قبلا هم گفتم خیلیی علاقه مندم.و به دو دلیل مستقیما وارد این مقوله نشدم اول اینکه عزیزانی مانند جنابعالی و چند دوست دیگمون این مهم رو به نحو احسن دارین انجام میدین دوما فکر میکنم وقتی که شما عزیزان با مطالب خوندنیتون حق مطلب رو ادا میکنید اگه من هم بخوام تو این زمینه ورود کنم کار درستی نباشه.چون این سایت کم کم به سمت داستان سوق پیدا میکنه.بیشتر دوست دارم تجربه هامو تو قالب جدید داستان گونه ارائه بدم.و تمام این ایده ها که این جمع در نشر… بیشتر »

Behrouz K
مهمان
Behrouz K
4 سال قبل
Reply to  M.v

مجدداً سلام و درود به دوست خوبم آقا محمد عزیز خیلی ممنونم از اینکه پاسخ کامنتم رو فرستادی و از جوابت خیلی حس خوبی بهم دست داد و از این بابت هم تشکر میکنم اتفاقاً در کامنت قبلی میخواستم اسم امامزاده رو هم بیارم که احساس میکردم شما در اطراف امام زاده ای هستی ولی اینکه اون امام زاده، امام زاده معصوم باشه یا امامزاده حسن راستش کمی شک داشتم ولی خیابون قزوین رو گفتم چون خیلی احساسش میکردم بخاطر همین از منطقه ۱۰ و ۱۷ تهران نام بردم چون خیابون قزوین در مرز این دو منطقه هست و همونطور… بیشتر »

M.v
عضو
4 سال قبل
Reply to  Behrouz K

سلام بهروز جان من اصلا به این فکر نکردم که شما منو میشناسی.چون ما تو این سایت به نوعی هماهنگی رسیدیم و این مسائل خیلی تعجب آور نیست.از طرفی اگر حتی شخصی به فرض محال منو میشناسه و با نام مستعار تو این سایته به من آسیب خاص یا ضربه ای نمیتونه وارد کنه.گر چه این احتمال رو همیشه دادم که شخص خاصی که تو ذهنمه ممکنه وارد سایت شده باشه.ولی بازهم واسم اهمیتی نداره تا جایی که تشخیص بدم.در مورد شما و تغریبا تمام دوستان گرامی صادقانه هیچ فکری ازین بابت نکردم.و اینکه فکر میکنم شما سابقه حضورتون تو… بیشتر »

Fateme
مهمان
Fateme
4 سال قبل

چه قدر ترسناک😱اگه میشه اخرشم تعریف کنید که چی شد

M.v
عضو
4 سال قبل
Reply to  Fateme

سلام fateme خانم
حتما اینکارو میکنم.ولی این قضیه حاصل چند سال تجارب عجیبه منه که قسمت به قسمت تا جایی که یادم باشه ارسال میکنم

Emi
مهمان
4 سال قبل

ممنون.

M.v
عضو
4 سال قبل
Reply to  Emi

سلام به Emi گرامی
ممنون از شما

soheila
مهمان
soheila
4 سال قبل

با سلام میخواستم بگم حسادت و چشم زخم و بدخواهی از جانب اطرافیان بلایی است که نسیب هیچکس واقعا نشود و اگر پیش آمد بهترین حربه این است که به خدا واگذارشان نمایید. مخصوصاٌ اگر مظلومانه مورد این بی مهری قرار گرفته باشید. چون در این مسیر بدون اینکه گناهی داشته باشید آماج انرژی های منفی ایی قرار میگیرید که مستحق آنها نیستید. و لی بدتر از ان دل شکسته ای است که از این اعمال بجای میماند. سالیان قبل خودم در محل کارم مورد این بی مهری های بی دلیل، زخم زبان ها و کارشکنی های خبیثانه قرار گرفتم… بیشتر »

M.v
عضو
4 سال قبل
Reply to  soheila

سلام خدمت خانم soheila حسادت و زیر آب زنی در محیط کار خیلی ناراحت کننده است واقعا.من هم در چند مورد که مربوط به موضوعات مختلف بود آنچنان نامردی در حقم شد که به قول معروف دلم شکست و به یک هفته نکشید فرد گرفتار شد.در مورد توصیتون هم به روی چشم نصیحت عاقلانه را باید پذیرفت.ولی شما حساب کنید وقتی خودتون نه به کسی حسادت میکنید نه بدش را میخواهید و از موفقیتش خوشحال میشوید وقتی میبینید در مورد خودتان این اشخاص خباثت بخرج میدهند چقدر برایتان سنگین و ناراحت کننده است.بخدا قسم من از این افراد که حرفشان… بیشتر »

3aaaa
مهمان
3aaaa
4 سال قبل

سلام
راهی هست که بشه این نوع موجودات رو دور کـــرد؟ چون الان چن روزه خود به خود از خواب بلند میشم بعد از تو اشپزخونه سرو صدا میاد و یکی انگار تو خونه هست و راه میره..
هرچقدر هم بیشتر بهش فک میکردم صداها بیشتر میشد.

رفتن به نوار ابزار