قالب وردپرس قالب وردپرس قالب فروشگاهی وردپرس وردپرس آموزش وردپرس

تجربه ماورا – نجات معجزه آسای من در چند مورد از مرگهای حتمی (نوشته محمد.و)

دید از راه دور
کاربردهای ریموت ویوئینگ
آذر ۲۶, ۱۳۹۸
سایکوکینزی
تجربه ماورایی – تکان خوردن اجسام توسط موجودات غیرارگانیک (ترجمه شده)
آذر ۲۹, ۱۳۹۸

تجربه ماورا – نجات معجزه آسای من در چند مورد از مرگهای حتمی (نوشته محمد.و)

تجربه ماورا

تجربه ماورا

تجربه ماورا – نجات معجزه آسای من در چند مورد از مرگهای حتمی (نوشته محمد.و)

سلام
من با نوشتن تجاربم نیت اصلیم یاداوری به خودم است که خداوند تا بحال چقدر در حق حقیقتا بی مقدار لطف داشته.
تغریبا نه یا ده ساله بودم و شنا را در استخر آموخته بودم و عاشق شنا کردن بودم.مخصوصا دریا.در آن سال خانواده من بجز پدرم به همراه خاله و همسرو دو فرزندش برای گذراندن تعطیلات عزم سفر به شهر آبا و اجدادی خود اردبیل و روستای محل سکونت خاله مادرم نمودیم.صبح حرکت نموده و تغریبا با توقفهایی که در را برای صرف غذا و استراحت داشتیم هنگامی که کم کم هوا در حال غروب کردن بود به استان گیلان رسیدیدیم.و به ساحلی در مسیرمان رفتیم هوا هنوز روشنی ملایمی داشت من ذوق زده شده و سریعا برای شنا به دریا زدم بدون اینکه بین دریا و استخر تفاوتی را قایل باشم چون تجربه ای از دریا نداشتم کمی در نزدیکی ساحل شنا کردم و از آنجا که اهل ریسک کردن هستم به سمت جلوتر که بالطبع بسیار خطرناکتر است با سرعت شنا کردم.هوا در حال غروب بود و من احساس کردم هرچقدر به پایین میروم پایم به کف نمیرسد به ساحل و خانواده نگاه کردم دیدم ای دل غافل خیلی از ساحل دور شده ام.فقط تصاویری کوچک از همراهان مخصوصا مادرم میدیدم که به سر خود میزد برگشت امواج مرا بیشتر با خود دور میکرد و من هرچه تلاش میکردم تا به سمت ساحل شنا کنم بیشتر دور میشدم.من به هیچ وجه توان مبارزه با دریا را نداشتم هوا دیگر روشن نبود ولی باز میتوانستم موقعیتم را بفهمم.ترس بسیار شدیدی در من عارض شد و باعث شد حداکثر تلاشم را بکنم بعد از چند تلاش کاملا بی نتیجه فهمیدم خواهم مرد.پس تقلا نکردم و کم کم به زیر آب رفتم.لحظات بسیار سختو اندوه باری بود.من نمیخواستم بمیرم به فکر خانواده و مادرم که می افتادم از فکر رنج ناشی از مرگم بسیار اندوهگین میشدم.گفتم خدایا یعنی مرگم رسیده؟و نا امیدتر از هر لحظه خود را بیشتر اسیر چنگال قدرتمند دریا و مرگ میدیدم.در آخرین لحظات نا امیدی که در حال خفه شدن بودم کسی در گوشم یا الهامی در قلبم که درست یادم نیست به من گفت تقلا نکن بر سطح آب بیا و همراه موجهایی که به سمت ساحل می آیند خود را هماهنگ کن و به محض رسیدنشان سوار بر آنها بتدریج نزدیک شو.حدودا هفت هشت یا ده موج را سوار شدم و دیدم به مقدار قابل ملاحظه ای نزدیک شده ام.خلاصه به فاصله بیست متری که رسیدم کم کم با آرامش شنا کردم و به ساحل رسیدم مادرم تقریبا بیهوش بود یک فرد که اهل آنجا و دریا بلد بود گفت باورم نمیشه دریا پست داده باشه مادرم بادیدنم مرا بغل کرد و چند تشر هم زد.
مورد بعدی مربوط به سن شانزده سالگیم میباشد که با برادر و پسر خاله و چند تن از دوستانش به کوه رفتیم.در برگشت اواسط راه که از بالای کچهی که شیب داشت و سطحش مسطح ولی بسیار مرتفع بود من کمی از دیگران عقب افتادم و برای رسیدن به آنها که بیست متر جلوتر بودند کمی حالت دویدن گرفتم در آن شیب اصلا قصد دویدن را نداشتم ولی کم کم بر سرعتم افزوده شد و وقتی به آنها رسیدم تقریبا پاهایم همانند چرخهای اتوموبیل دور گرفته بودند و بقدری سرعت گرفتم که دیگر کنترل خود و پاهایم کاملا غیر ممکن بود احتمالا برخی از آقایان خواننده متوجه چنین حالتی باشند.من به جلو نگاه کردم و سه راه به ذهنم رسید اول اینکه یک پایم را به پای دیگر گیر داده و زمین بخورم تا شاید غلت زنان حداقل نهایتا بتوانم استپ کرده و از کوه پرت نشوم خیلی سریع این راه را بی اثر دیدم حدودا پنجاه متر جلو تر کوه تقریبا حالت دوراهی میشد که یک راهش ادامه همین سراشیبی بود راه دیگر سمت چپ که فاصله ایه پانزده متری تا لب پرتگاه داشت که علیرغم مسافت محدودش و پرتگاهش مزیتش این بود که تغریبا سربالایی بود و من آنرا انتخاب کردم.وقتی به اول دوراهی رسیدم به سمت سربالایی قرار داشتم و همزمان که اواخر سراشیبی بودم به بالا پریده و با یک پا بعد از سه متر محکم به طور استپ به کف زمین کوبیده و مقداری سرعتم کم شد و به همین صورت من نزدیک به یک متری لب پرتگاه با پایم به اصطلاح ترمز کرده و روی خاک کشیده شدم و نهایتا ایستادم.هنوز در شک بودم که بعد از پنج دقیقه بقیه به من رسیدند و مطمئن بودند پرت شده ام.چند مورد دیگر نیز وجود دارد که متن به درازا میکشد فقط یکی دیگر از تجربیاتم که خاصتر بود این بود که به دلیل بیماری ناشناخته ای من حدودا سه روز هر نیم ساعت یا یک ساعت گلاب بروویتان در دفع فقط آب خالص بود که از من میرفت و دکتر و انواع داروها اثر نکرد.آنزمان پدر و مادرم به مشهد برای زیارت رفته بودند و من نمیخواستم براپر و خواهر کوچکترم متوجه شده و ناراحت شوند روز سوم کمی آب میوه طبیعی را گرفته و خوردم که بلافاصله بازهم دفع شد و من روی مبل دراز کشیده بودم و همراه خواهرم تلوبزیون میدیدم یک لحظه وارد یک سیاهی شده و اطرافم محو شد و تقریبا نیمه هشیار بودم.اولین حسم این بود که هیچ کس نمیتواند برایم کاری کند مگر خدا دومین حس پستو بی ارزش بودن تمام وابستگیهای دنیوی بود.و حس آخر که. عذابش بیشتر بود وابستگی به دنیا و متعلقاتش بود که ترکشان مرا بسیار بسیار اندوهگین میکرد.نهایتا بعداز چند ساعت که پدرمادرم رسیده بودند همه متوجه شدند من تکان نمیخورم و سریعا اورژانسو بازهم خواست خداوند بود تا بمانم و تجارب خوب و تلخ زندگی را تا موعد مقرر درک کنم.

همچنین بخوانید:   داستان ماورایی - کشته طلسم عشق (نوشته گرگ شب)

 

 

علی خانی (مشاور سایت)
علی خانی (مشاور سایت)
علی خانی، علاقه مند به حوزه ماورا و موضوعات عرفانی و روحی شرقی و غربی از جمله مدیتیشن، انرژی درمانی، طب سنتی، یوگا، خواب بینی، سفر روح و …
اشتراک
اطلاع از
guest

0 دیدگاه ها
قدیمی ترین
جدیدترین
Inline Feedbacks
View all comments
رفتن به نوار ابزار