۵ سال پیش توی ایام عید از طرف یکی از دوستای بابام به یه باغ بزرگ دعوت شدیم . اونجا برای دو روز کرایه شده بودالبته به غیر از ما خیلی های دیگه هم بودن. وقتی که شب همه دور هم جمع شدیم حدود ۶۰ نفر بودیم.همه خانوادگی اومده بودن. جاتون خالی شب برای شام لوبیا پلو درست کرده بودن .هر کی شام رو یه قسمت از باغ خورد . یکی توی ایوون خورد. یکی وسط باغ . یکی توی اتاق . منم توی ایوون نشسته بودم . موقعی که ما وارد باغ شدیم یه سگی رو دیدم که جلوی در بسته بودن .یه مقدار از شامم مونده بود . تصمیم گرفتم ته مونده ی غذا مو ببرم و بدم به سگه بخوره . رفتم وسط باغ که یه ترس بدی افتاد به جونم . هوا تاریک بود .نه میتونستم برم جلو . نه میتونستم برگردم. خلاصه با هزار بدبختی خودم رو به سگه رسوندم. ترسم صد برابر شد. سگه یه حرکت های عجیب غریب میکرد. به چشم من اصلا قیافش به سگ نمیخورد. غذا رو براش ریختم و با عجله به طرف ایوون برگشتم. خلاصه تا اون موقع هیچ مشکلی نبود وخیلی خوش گذشت . همه جمع شدیم برای شستن ظرف ها. سر و کله ی هم زدیم و گفتیم و خندیدیم و ظرف ها رو شستیم. وقتی تموم شد رفتیم توی سالن . همه گروه گروه دور هم جمع بودن . یه گروه پاسوربازی میکرد. یه گروه تخته یه گروه شطرنج بازی میکرد . یه گروه گیتار میزد. مردای سن بالا دور هم جمع بودن. ماهم مشغول گرفتن فال قهوه شدیم.که یه دفعه با یه صدای وحشتناک همه از جا پریدیم. دیدیم تمام ظرف هایی که شسته بودیم پخش آشپزخونه شده و مایه ظرف شویی برگشته روی ظرف ها و همه ی ظرفا رو کثیف کرده . عجیب بود که یه مقدار مایع ظرف شویی به دیوار هم پاشیده شده بود.
خلاصه باز ظرف ها رو جمع و جور کردیم و اومدیم نشستیم . بین ما یه آقای روان شناس هم بود که سر صحبت رو باز کرد و یه حرفای عجیب غریب زد. مابین حرف هاش از ارواح و اجنه حرف میزد. در آخر حرفاش هم گفت که توی باغ جن داره و ما آرامش اونا رو به هم زدیم . ما ترسیده بودیم. مخصوصا اینکه برای من اون اتفاق هم وسط باغ افتاده بود مطمئن شدم یه خبرهایی اونجا هست. دوستم شیطنتشون گل کرد و هر سری با حرف ها و حرکت هاشون بقیه رو میترسوند . یه بار یکی خودش رو به خفه گی زد. یکی ملافه ی سفید انداخت رو سرش. یکی بی خودی جیغ کشید. خلاصه ترس رو انداختن تو وجود همه و خودشون رفتن خوابیدن. ما که اونشب خواب به چشممون نیومد.یه صدای جیز جیز از توی باغ میومد. خودمون رو با حرف زدن سرگرم کردیم که از اون حال و هوا دربیایم. تا اذان صبح همین برنامه بود. که یه دفعه همه احساس کردن همه چی عادی شد. دیگه خبری از سنگینی نبود.این حس رو همه احساس کردن. هوا که یه مقدار روشن شد رفتیم داخل باغ . چشمتون روز بد نبینه . باغ از این رو به اون رو شده بود انگار ده نفر افتاده بودن به جون باغ. خاک باغچه ها به هم خورده بود و اصلا مثل شب قبل نبود. کسایی که شب قبل این موضوع رو به مسخره گرفته بودن با چشمای از حدقه در اومده فقط خیره شده بودن به خاک های باغچه. خلاصه همون ساعت جول و پلاسمون رو جمع کردیم و راهی تهران شدیم. خداییش خیلی خاطره ی وحشتناکی بود.
زنده ای ؟؟ اگه کار جن بوده خب مگه مرض داشته شما که کار خواصی نکردید!