سلام به هم دوستان وسروران
در ابتدا توضیحی بدم در مورد موضوع و اون اینکه من تجربه های ماورایی رو که باهاشون درگیر بودم یا شاهدشون بودم رو هیچ وقت ننوشتم که مکتوب بمونه. و الان افسوس میخورم.چون طی سالها که انسان بیشتر درگیر زندگی میشه خیلی هاشو یادش میره.از طرفی نوشتن مزایای خوب دیگه ایم داره.و به همین دلیل تجربه ها ناگهانی یادم میاد و من همون موقع اکثر مواقع شروع به نوشتن و ارسالش میکنم و کلا همیشه تو لحظه حال و بدون برنامه ریزی ایده هایی به ذهنم میرسه و من خودم مطالب رو هر چند جنبه اخباری یا گزارشی داشته باشه مثل تجربیات ماورایی اگه خیلی خشک و بی روح باشه زیاد به دلم نمیشینه.تصمیم گرفتم مواردی رو که نوشته رو شاید لطیفتر کنه نیز بدون اینکه اصل قضیه کمترین تحریف یا تغییری کنه بهش اضافه کنم و با خوندن بقیه مطلب موضوع دستتون میاد.
تو دوره دبیرستان و پیش دانشگاهی من در مدرسه ای تو یکی از محله های جنوب غربی تهران تحصیل میکردم که بچه های مدرسش فقط به شیطنت و شرّ بازی علاقه مند بودن و اسم مدرسرو گذاشته بودن «هتل …».
معلم معارفمون شخص ملبس و جوونی بود که خوب میدونست با بچه های این مدرسه باید خیلی خشن و تند برخورد کنه وگرنه بلایی که سر اکثر معلما آورده بودن سر اینم میومد.مثلا یبار اومد سر کلاسو گفت دفتراتون بذارید رو میز من این تیترارو که رو تخته مینویسم رو امروز بهتون میگم ازش یادداشت بردارید.حالا تیترها چی بود:
۱) جن چیست؟
۲)آدم چیست؟
۳)گوساله جزو کدام دسته قرار میگیرد؟!!!
بعد شروع کرد در مورد جن توضیح دادن و بعد گفت آدم کسیه که اگه دانش آموزه درست درس بخونه.شلوغ نکنه،نمرهای خوبی بگیره…
بعد یهو گفت همگی بلند شین سرپا تکون نخورین انصافا همهمون ازش حساب میبردیم.
بعد از میز اول شروع کرد خب گفتم یادداشت بردارید کوش؟خلاصه تو جمع سی چهل نفری فقط یکی از بچه ها که ریزه میزه ام بود به اسم عابدینی دفتر داشت و نوشته بود یسریا که دفتر نیاورده بودن هیچ کتاب و کیفیم نداشتن اونارو با لگد پرت میکرد بیرون.اوناییم که دفتر داشتن و ننوشته بودن مطالبشو فندکشو میزد دفترارو آتیش میکشید مام همه سرپا بودیم حواسش بود که دستامون نره سمت دفتر بنویسیم.
منو دوستم یه میز ته کلاس رو برای خودمون دوتا سند زده بودیم و بقیه سه تایی من رنگم پریده بود چون همیشه یه کتاب ماورایی رو میذاشتم لای کتاب درسی مثلا درسو میخوندم.رسید سر میز ما کتابو برداشت یه کم خوند و اسمشو نگاه کرد بعد یه نگاهی با چشاش کرد که زهلم ترکید خیلی لاغرو ضعیف بود ولی چشاش خیلی جذبه و ترس داشت.کتاب رو آروم کوبید تو صورتم و بعد نوبت دوستم محمدباقر شد که همیشه یه کتاب پاره پوره نمیدونم واسه کدوم درس بود رو میگرفت دستش میومد مدرسه.خلاصه کتاب دفترای همرو جز منو اون پسره عابدینی آتیش زد دود کل کلاسو برداشته بود بعد گفت گوساله چیست؟گوساله موجودیست دقیقا مانند شماها.بعد آروم شد و از جن بیشتر حرف زد و گفت من خودم دوتا بچه جن دارم.معلمه عجیب غریبی بود.و چون سیدم بود گفت به جدم قسم راست میگم.دیشب اینا تا صبح انقدر اذیتو شیطنت کردن که دعواشون کردم بیرونشون کردم.خلاصه زنگ خورد هر اکیپی یه جا تو حیاط واسه خودش تشکیل میشد اکیپ ما شش یا هفت نفر بودیم دوتا از بچه که هم اسم هم بودن و مسخره بازیاشون مارو سرگرم میکرد با همدیگه چپ بودن و اکثرا جرو بحث یا دعواشون میشد که اونروز یکی از بچه هامون گفت باز شروع شد مبارزه گودزیلا علیه گیدورا این شد که اسم یکیشون شد گودزیلا و یکیشون گیدورا.گودزیلا قدو هیکلش خیلی گنده بود .البته من بدم میومد که به کسی لقب بد بدم و مسخرش کنم و اسم خودشونو صدا میزدم.خلاصه اینارو سوا کردیم.صحبت از حرفای معلممون شد که گفته بود جن دارم.یهو این دوست ما که من اینجا همون گودزیلا بهش میگم که مشخص باشن گفت راست میگه من خودم هر شب جن تو خونمون میبینم.که بچه گفتن تو رو جن ببینه فرار میکنه خودت یه پا جنیو ازین مسخره بازیا.ولی واسه من خیلی جالب شده بود.واسه همین وقتی تنها شدیم بهش گفتم جون من راست میگی گفت آره به مرگ بابام چند شبه اومدن خونمون هرچی کاسه بشقابه شیکوندن.همه خانواده مون از ترس رفتن خونه مادربزرگم اینا جز منو بابام.گفتم شبا میان فقط گفت نه هستن ولی شبا خیلی اذیت میکنن.گفت الانم تو خونن مطمئنم.گفت دیروز بعد از مدرسه رفتم تنها بودم کلی سنگ بهم زدن گفتم یعنی تو نترسیدی گفت هه من به قول بچه ها خودم جنم و هیچیم نمیشه.راست میگفت با اینکه پسر بی آزارو مظلومی بود ولی خیلی قویو پر زور بود معلما که اون موقع خوراکشون کتک زدن بود اینو که میزدن فقط میخندید بعد دیگه خودشون خسته میشدن با خنده میومد میشست حتی یبار یکی از معلما که خوراکش خودکار گذاشتن لای انگشتا و فشار دادن بود همیشه ام سه تا خودکارو میذاشت از سرو ته خودکار میگرفت فشار میداد انقدر درد داشت که بچه های قلدر کلاسم از درد زانو میزدنو گریه میکردن.ولی این دوستی که میگمو یبار معلم خودکارارو گذاشت فشار هرچی داد دید این میخنده آخر انقدر فشار داد خودکار شکست دید باز میخنده گفت تو دیگه چه جونوری هستی برگشت گفت آقا گودزیلام.بچه اسممو گودزیلا گذاشتن.خلاصه بعد از مدرسه گفت اگه دوس داری بیا بریم خونمون باورت شه.منم به محمدباقر گفتم گفت بابا این خله باورت شده؟خلاصه من یه ترسی خوشایند گفتم بریم خودمون.رسیدیم محلشون و کوچشون که اسم کوچشونم یادمه کوچه شمس.بعد دم یه خونه دو طبقه قدیمی رسیدیم گفت همینجاس و کلیدشو انداخت باز کرد وارد یه راهرو شدیم که پله میخورد میرفت طبقه دوم خونشون همینطوری ته وحشت بود.(ادامه دارد)
سلام
جالب بود …بقیه تجربه را حتما بنویس ….
موفق باشی.
سلام خدمت خانم بوشهری
ممنون از توجهتون. حتما تکمیلش میکنم