سلام چند مدت پیش خواستم جن احضار کنم با دوستام. نشسته بودیم توی یه پارکی که خیلی خلوت بود. چمنهای بلند و درختای خشک اصلا یه وضعی. هیچ رسیدگی نمیشد بهش به خاطر همینم اصلا کسی نمیومد اونجا. سگ ولگرد هم زیاد داشت. ولی پاتوق من و رفیقام بود. یهو گفتیم بیایم جن احضار کنیم. حروف رو نوشتم روی کاغذ و یه تیکه سنگ گذاشتیم وسطش که دستمون رو روش بذاریم جن بیاد تکون بده.
سوره خوندیم و گفتیم جن بیاد تکون بده سنگ رو. چند تا از دوستام خیلی شر بودن و خودشون عمدا دستشون رو حرکت میدادن سنگ تکون بخوره. گفتم اصلا کسی دستش رو نذاره تا ببینیم خود این سنگه حرکت می کنه. همه تمرکز کردن تا اینکه باد سرد خورد بهمون. اون روز هوا آفتابی بود و داشتیم زیر خورشید میپختیم اینکه اون باد به اون سردی بخوره بهمون عجیب بود. من داشتم ضعف میرفتم. همه اون باد رو حس کردن ولی نترسیدیم. ادامه دادیم و منتظر شدیم ببینیم چه اتفاقی میفته. سنگه یه ذره غلت خورد رو اون یکی حاشیش. دیگه تکون نخورد و ما هم کف کرده بودیم. بعد چند دقیقه که قشنگ حالم بد شده بود نمیدونم ضعف کرده بودم انگار، یه پیرمرد کثیف از دور اومد گفت چی کار می کنید. خیلی ظاهرش پاره پوره بود و قیافش واقعا ترسناک بود. نگاهی کرد به بساط ما و گفت برید از اینجا. نمیدونم چرا ولی هممون ترسیده بودیم ازش با اینکه میدونستیم کاری نمیتونه بکنه. بلند شدیم رفتیم. یکی از رفیقام روز بعدش گفت شب کابوس دیده همونجا هستیم تو پارک و یه چیز سیاه اومده از پشت گرفتتش. گفتم کابوس بوده دیگه ولی منم نگران شدم. چند تا سوره خوندم و تا چند شب با ترس میخوابیدم.