قالب وردپرس قالب وردپرس قالب فروشگاهی وردپرس وردپرس آموزش وردپرس
غده پینه آل چشم سوم
تاریخچه غده صنوبری یا پینه آل
مهر ۲۰, ۱۴۰۳
موجودات اختری
بررسی یکی از تجارب دیدن موجودات اختری
مهر ۲۰, ۱۴۰۳

تجربه خواب شفاف – نوشته امیر

تجربه ماورا

تجربه ماورا

همیشه به دنبال این بودم که آگاهانه وارد خواب شوم؛ چیزی که بهش می‌گفتن Lucid Dreaming یا خواب شفاف. خیلی در موردش مطالعه کرده بودم. اینکه چطور می‌تونی تو خواب بفهمی خواب هستی و بعد، همه چیز رو به دست بگیری. این فکر همیشه برام جذاب بود: کنترل کردن دنیایی که توش همه چیز ممکنه.

ماه‌ها بود که تمرین می‌کردم. روش‌های مختلفی رو امتحان کردم: مراقبه، نگاه کردن به دستام تو بیداری برای اینکه تو خواب هم بتونم بهشون توجه کنم، یا حتی نوشتن خواب‌هام تو دفترچه‌ی خواب. هر شب قبل از خواب تو ذهنم تکرار می‌کردم: “وقتی خواب می‌بینم، می‌فهمم که خوابم.”

یه شب، بعد از ماه‌ها تلاش، بالاخره اتفاق افتاد. تو یه رویای عادی بودم؛ داشتم تو یه خیابون شلوغ قدم می‌زدم. همه چیز معمولی بود، اما یهو یه چیزی عجیب شد. ماشین‌ها به سمت مخالف حرکت می‌کردن، آسمون قرمز تیره بود. یک لحظه ایستادم و با خودم گفتم: “این نمی‌تونه واقعی باشه… من دارم خواب می‌بینم.”

یه موج هیجان توی وجودم جاری شد. دستام رو بالا آوردم و بهشون نگاه کردم. شکل دستام کمی تغییر کرده بود، انگار انگشت‌هام بیشتر از حد معمول بود. بلافاصله فهمیدم که تو خوابم. یه احساس عجیبی مثل آزادی مطلق بهم دست داد. می‌تونستم هر کاری بخوام انجام بدم. با قدرت فکر، به سمت آسمون پریدم و بالای شهر به پرواز دراومدم.

همه چیز خیلی واقعی بود، حتی بادی که تو صورتم می‌خورد. ناگهان، یه صدای عمیق از دور شنیدم. صدایی که انگار از درون خودم می‌اومد. به سمت زمین برگشتم و تو یه میدان بزرگ فرود اومدم. وسط میدان، یه دروازه‌ی عظیم طلایی بود که نور شدیدی ازش بیرون می‌زد.

همچنین بخوانید:   تجربه مهدی (چشم سوم)

کنجکاوی غلبه کرد. به سمت دروازه رفتم و آروم درها رو باز کردم. پشت دروازه، یه دنیای کاملاً متفاوت بود. جایی که زمان و مکان معنای دیگه‌ای داشت. موجودات عجیبی اونجا بودن، چیزهایی که نه انسان بودن، نه حیوان. انگار موجوداتی از ابعاد دیگه بودن. یکی از اون‌ها به سمتم اومد، انگار که از حضورم باخبر شده بود. چشم‌های بزرگی داشت که مستقیم توی روح آدم نفوذ می‌کرد.

به زبونی حرف زد که نمی‌فهمیدم، ولی انگار تو ذهنم معنی کلماتش ظاهر می‌شد. بهم گفت که “هرچی بیشتر وارد اینجا بشی، بیشتر خودت رو پیدا می‌کنی.”

با این حرف، همه چیز دورم شروع به لرزیدن کرد. حس می‌کردم دارم از دنیای خواب بیرون کشیده می‌شم. قبل از اینکه چیزی بگم، چشم‌هام باز شد و تو تختم بودم. اما این بار فرق داشت. من فقط یه خواب ندیده بودم؛ یه سفر به دنیای درونی‌ام بود. جایی که مرز بین واقعیت و رویا محو می‌شد. و این تازه شروعش بود.

 

مقالات مرتبط

همچنین بخوانید:   تجربه ماورایی - خاطرات یک شب با جن ها (نوشته سعید)
admin
admin
درباره ردای سیاه (ادمین): تمرین کننده و نشر دهنده علوم روحی و روانشناسی (بیشتر)
اشتراک
اطلاع از
guest

0 دیدگاه ها
قدیمی ترین
جدیدترین
Inline Feedbacks
View all comments
رفتن به نوار ابزار