در گذشته و در زمان کودکی وقتی کسی در جمع دچار استرس میشد و نمی توانست سخنرانی کند، والدین معمولا به او می گفتند:
از چه می ترسی؟ فکر کن آنها گوسفند هستند و برای گوسفندان سخنرانی می کنی.
به جای کلمه گوسفند از کلماتی چون پشه، خیار، کلم و … نیز استفاده می شد.
این ترفند به آنها کمک می کرد تا فکر کنند مخاطب آدم نیست و قدرت قضاوت یا مسخره کردن آنها را ندارد و این گونه اعتماد به نفس آنها بیشتر می شد و راحت تر سخنرانی می کردند.
متاسفانه مشابه چنین تفکری در بین بسیاری از انسانهای بالغ نیز دیده می شود و تصور می کنند فقط شخص خودشان دارای شعور و آگاهی بوده و بقیه چهارپا هستند! این حالت به خاطر این پدید می آید که آگاهی از خود تنها در محدوده جسممان وجود دارد و از چیزی که بیرون از جسم ما است خودآگاهی نداریم و درکی از آگاهی و رنج و لذت آنها نداریم. برای مثال شما از بیرون به یک فرد نگاه می کنید. اگر به دست او سوزنی فرو رود درد آن را شما حس نمی کنید. زیرا آگاهی او جدا از شما است.
هر چه قدر آگاهی شما از یک چیز دور باشد کمتر احساسات آن موجود را درک می کنید و بیشتر به نشانه های منطقی و فیزیکی او توجه می کنید. به همین دلیل است که در مراقبه گفته می شود سعی کنید از فاصله به افکارتان نگاه کنید….انگار که شما فقط بیننده آن هستید و نه تجربه کننده….در واقع آگاهی شما از افکار جدا شده و راحت تر خود را ارزیابی می کنید و کمتر از خاطرات خود رنج می برید.
هر چه قدر یک نفر را بیشتر بشناسیم و نقاط مشترک عاطفی با او پیدا کنیم (ولو در یک فیلم سینمایی باشد) آگاهی ما بسط پیدا کرده و با آگاهی او یکی می شود و تصور می کنیم او هم بخشی از ماست. به همین دلیل غم او ما را غمگین کرده و شادی او ما را شاد می کند. ولی اینکه یک نفر بی نام و نشان که نمی شناسیم در آفریقا بمیرد هیچ حس خاصی را در ما ایجاد نمی کند زیرا نه تنها او را نمی شناسیم بلکه هیچ وجه عاطفی مشترکی با او نداریم و اختلاط آگاهی صورت نمی گیرد و حس هم دردی ایجاد نمی شود (مگر در انسانهای وارسته ای که آگاهی آنها با تمام پدیده ها یکی شده و درد همه انسانها درد او و لذت و شادمانی بقیه لذت اوست).
مکانیسم بی رحمی و سنگدلی هم به همین طریق به نوعی قابل شناسایی است. افراد کلاه بردار و سنگدل درگیر خودآگاهی خود هستند و در حصار منیت گیر افتاده اند. این باعث می شود تصور کنند بقیه آدم نیستند زیرا آگاهی آنها و عواطفشان را به صورت ملموس درک نمی کنند. به همین خاطر معمولا چنین جملاتی را به کار می برند:
– ولش کن او را….به ما چه؟
– او خر کیست؟ مگر او هم آدم است؟ (تصور سطح آگاهی و درک انسان به میزان یک حیوان. بنابراین درک نمی کنند که شخص مورد ظلم ممکن است دچار رنجش و سختی شود).
– گور پدرشان… (حس جدایی آگاهی و احساسات خود از سایرین و در نتیجه بی اهمیت حس کردن آنها)
عجیب نیست که اگر همان شخص مورد ظلم، کمی از دردها و احساسات خود در زندگی بگوید و اصطلاحا دل آنها را به درد آورد، همان افراد سنگ دل نسبت به او تغییر نگاه پیدا می کنند و با او همدردی می کنند زیرا اکنون می دانند که آن شخص هم دارای آگاهی و شعور و احساسات است و مثل خودشان است.
البته به صورت تئوری همگی می دانیم که انسانها ولو آنهایی که به نظر ما سطح پایین هستند هم دارای عواطف انسانی مشابه ما هستند ولی در عمل ممکن است تصور کنیم بقیه آدم نیستند و یا مشابه همان مثالی که در کودکی به ما گفته میشد، گوسفند هستند.
اگر افراد را بشناسیم خود به خود درجه انسان بودن آنها را بالاتر می بریم چون دیگر درکشان می کنیم. هر چه قدر بیشتر مشابه ما باشند بیشتر آنها را آدم حساب می کنیم چون حس می کنیم از خودمان هستند! این مسئله می تواند موجب گروه گرایی شود و عده ای که تشابهات زیادی با هم دارند به خاطر درک بیشتر از هم و آدم حساب کردن هم، در یک دسته قرار گرفته و نسبت به افراد دیگر حسی نداشته باشند.
یکی از دلایل محبوبیت کمدین ها هم این است که آنها کوچکترین رفتارها و احساسات ما ولو احمقانه ترین آنها را می دانند و نمایش می دهند و ما در دل می گوییم چه قدر آنها شبیه ما فکر می کنند….
به عنوان تمرین، وقتی یک غریبه را می بینید سعی کنید در ذهنتان یک داستان زندگی برای او بسازید و احساسات او را برای خود زنده کنید. ببینید چه دغدغه هایی دارد؟ آیا او هم از شنیدن جملات خوب شاد می شود و از شنیدن فحش ناراحت؟ آیا او هم اصطلاحا دل دارد؟
اصطلاح دل داشتن اصطلاح جالب و عجیبی است. تا وقتی با کسی درد و دل نکنی و احساسات ظریف و کودکانه خود را نشان ندهی باورشان نمی شود دل داری!!!
وقتی از ته دل باورتان شد که فلان شخص غریبه هم دارای شعور و آگاهی و احساسات و دل! است در این صورت خود به خود او را دوست خواهید داشت و
درکش می کنید.
در صنعت فیلم سازی به این نکته زیاد توجه می شود. افرادی که می خواهند مثبت دیده شوند را خودمانی تر و با احساس تر نشان داده و بر جزئیات زندگی آنها تمرکز می کنند. ولی نقش های منفی انگار از کره مریخ آمده اند. احساسات آنها هم در حد آدم آهنی بوده و چیز زیادی از جزئیات زندگی آنها نمی دانیم پس راحت می گوییم گور پدرشان… چه آدمهای مزخرفی هستند… لحظه به لحظه فیلم برایشان آرزوی شکست و مرگ کنیم و در عوض شخصیت مثبت فیلم انگار دختر یا پسرخاله ما است و فقط او باید پیروز شود.
ولی فکر کنید این قضیه برعکس می شد. روی شخصیت منفی فیلم زوم میشد و خاطرات کودکی و تک تک دردها و آرزوهای او را نشان می دادند. در عوض نقش مثبت فیلم چیزی مثل مجسمه بی روح بود که فقط بلد بود کار خوب کند ولی از شخصیت و احساسات شخصی او چیزی نمی دانستیم. به همین دلیل است که گاهی خلافکاران موجود در یک فیلم به این شیوه برای ما عزیز می شوند و پلیسان که می خواهند در برابر آنها بجنگند برای ما نفرت انگیز می شوند.
در واقع گاهی اصلا مهم نیست که کردار شخص چیست و خوب است یا بد بلکه میزان همزاد پنداری و شناخت آن فرد و حس نزدیکی ما با او است که موجب می شود طرفدار او باشیم. قطعا همان قدر که بتمن طرفدار دارد، جوکر هم طرفدار دارد با اینکه دومی یک جنایتکار روان پریش است ولی شوخ طبعی و نبوغ و زاویه جذاب او به زندگی و اینکه ممکن است حرف دل خیلی ها را بزند باعث شده حتی از یک قهرمان هم عزیزتر باشد.
البته اینها تاییدی بر درستی این شیوه نگرش نیست بلکه می تواند قلق هایی باشد برای استفاده در راه درست و افزایش هم نوع دوستی.
اگر حس می کنید انسانهای مختلف خیلی با شما فرق دارند و انگار از کره مریخ آمده اند، در این صورت به عکسهای زیر نگاه کنید. بعد از اینکه به آنها گفته شده زیبا هستند همگی لبخند زدند…کیست که از تعریف خوشش نیاید و از ناسزا ناراحت نشود؟ همه ما آدم هستیم و عواطف مشترکی داریم و می توانیم یکدیگر را دوست بداریم.